دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب
۳۱
ارديبهشت

زندگی! 

حالا که حقیقت ..حقیقت عریان .. نقاب انداخته .. حالا که کُمِیت عشق هم پیش تازیِ حقیقت لنگ می زند.. حالا که شروع فصل زمهریرستان است.. حالا که خوب زخمم زدی و بر آتشم نشاندی.. با او کاری نداشته باش!.. با خنده هایش که شکوفه بهار است.. با دستهایش که گرمِ  تابستان است.. با شعرهایش که  رنگارنگِ پاییز است .. با قلبش که سپیدِ  برف است.. 

دیگر آرزوی زیادی ندارم...

همه دار و ندارم را با لبخند جاوید روی لبهاش تاخت میزنم..

وقتی می خندید ..آخ..وقتی..می خندید..

خداحا..

۲۶
ارديبهشت

امروز سر و صدای بچه های تو کوچه، همون صدایی که لبخند رو لبم میاورد، به گریه م انداخت..

قشنگ ترین سکانس در چشم باد، همونجایی که لیلی با لهجه قشنگ ترکمنستانی گفت اگر تا فردا اون نامه رو ننویسید خودم به زندان عشق آباد تحویلتون میدم! و بیژن با لبخند گفت: عشق آباد! باید جای قشنگی باشه..

این صحنه حتا گریه م انداخت..

روشنا کنارم بازی می کرد و بهم لبخند میزد و لبخندش گریه م انداخت..

زنگ زدم که کتابامو تمدید کنم و متصدی گفت پنج روز تاخیر دارید و نمیشه تمدیدش کنم .. گوشی رو گذاشتم و لحن کتابدار گریه م انداخت!

لیلا گفت استاد جواب تلفنو نمیده، فعلا برنامه کارمون بهم ریخته، گفتم با این وضعیت من دیگه نمیام دفتر! و نرفتن گریه م انداخت!

***

مادرم دمنوش اسطوخودوس و سنبل الطیب و عناب درست کرد و گفت آروم باش، گور بابای دنیا.. 

گور بابای دنیا گریه م انداخت!

 

۲۴
ارديبهشت

حرفامو نزدم...حبس سینه م شدن از بس نگفتمشون...

گذاشتم حرف بزنه..شنیدمش.. حواسش پیش خودش بود..پیش زندگیش..

نگفتم چیزی.. حبس سینه م شدن از بس نگفتمشون

۱۰
ارديبهشت

خونمون یه جای قدیمی بود.. روی همه وسایلمون خاک بود.. خونمون هم پر از مهمون.. سمت هر وسیله ای می رفتم پر از حشرات عجیب و غریب بود(از همونایی که  ازشون عکس میگرفتی و میگفتیم چقدر عجیبن) صدات کردم که منو از شر حشره ها خلاص کنی که کل زندگیمونو گرفتن اما تو هم کاری نکردی.. صبح که بیدار شدم ترسیده بودم.. از جون زندگی ما چی میخوان؟ میترسم از افسون و نیرنگ قلب های پر کینه ای که به زندگیم چشم دوختن..

شبش اون اتفاق افتاد.. 

۰۸
ارديبهشت

اما اگر هیچ چیز ما را از مرگ نرهاند

لااقل عشق از زندگی نجاتمان خواهد داد..

پاپلو نرودا

۰۶
ارديبهشت

بسیار در دل آمد از اندیشه ها  و رفت

نقشی که آن نمی رود  از دل نشان توست

۰۲
ارديبهشت

شاید که حال و کار دگرسان کنم

از جمله هست، قصد سوی آن کنم..

۲۹
فروردين

دور نگه داشتن خودم از غم و اندوه بزرگترین چالشمه بعد از برگشت..

و تو این دوران خاص هر چیزی میتونه به این دیو دو سر اند‌‌وهخوار وغمزی وجودم خوراک بده.. یه حرف ساده.. یه نگاه معمولی.. یه برخورد نسنجیده..  هر چیزی.. 

میشه برای رفع کسالت با دوستان بیرون رفت و این به این معنیه که خودتو در معرض خوراک متنوعی قرار بدی که شاید توش غذایی هم برای اون دیو باشه و میشه خودتو از هر خوراکی دور کنی و حبس خونه بشی که اون موجود شروع میکنه به نشخوار خوراک های اندوهناک قبلی..

در حالی که بغض رو فرو میدم و میخوام بهش اعتنا نکنم به خودم میگم بریم ببینیم چی میشه!

*

**

***

البته که کاملا متوجه شدم کارکردش چطوره و چطور میخواد منو به دام بندازه!

این مایه خوشحالیه و یادم میاره چقدر قوی شدم!


۲۹
فروردين

معمولش اینه که صبح ها کمی پیش تر از من از خواب بلند میشه و به آشپزخونه میره و کتری رو آب میکنه و میزاره روی گاز و زیرشو روشن میکنه... معمولا  من هم با همین صدا بیدار میشم و روز شروع میشه..

اما روزهایی هم هست که با تکمیل شدن خوابم بیدار میشم ولی سکوت خونه قلبم رو منجمد میکنه.. بلند میشم و با خودم میگم حتما خوابه هنوز.. میخوام همه چیز رو به تعویق بندازم.. میترسم برم تو اتاقش و صداش کنم.. نکنه جواب نده.. نفس نکشه.. میرم صورتمو میشورم و تو همین افکارم که صدای تکون خوردن تختشو میشنوم و این نوید زندگیه..

کسی چه میدونه که اون روزها چقدر  پیر و خسته ام تا شب!!

* روز سوم هم گذشت.. در تلاش برای زندگی اخلاقی..

۲۷
فروردين

می گفت برای داشتن آینده بهتر و بدون درد و رنج باید از لحظه شروع کرد .. باید از همین جا، مسیر درست و اخلاقی رو انتخاب کنی..

اومدم نشستم به همه چیزهایی که تو این سالها بهشون خواه یا ناخواه آلوده شدم فکر کردم.. به همه آلودگی های ذهنیم.. آلودگی های زبانیم.. دیدم بی هوا در من رسوخ کردن و وارد ناخوداگاهم شدن طوری که بدون لحظه ای مکث به زبونم میان یا تو رفتارم تبدیل به فعل میشن.

 فکر کردم باید با چند تا چله به خودم یاداوری کنم که بیشتر درد و رنجم از خودم به خودم رسیده..

اول شروع کردم و حقایقی رو که قابل گفتن بود به آدمهایی که باید، گفتم.

سخت بود اما شدنی..

بعد هم با خودم قرار گذاشتم که تا اونجایی که درتوانمه با آدمها صادق باشم و با دروغ یا پنهان کاری حقی رو ازشون نگیرم..

با خودم قرار گذاشتم دیگه با غیبت دیگری خودم رو آلوده نکنم و تا میتونم تمرین کنم که تو اون موقعیت قرار نگیرم.

چند روزه به معنای حقیقی به زندگی برگشتم و دلیل زنده بودنم رو خوب فهمیدم.

* امروز اولین روز این چله س.


۲۷
فروردين

به هرچی رنگ زندگی نداره

نه بگو..

۲۴
فروردين

احساس میکنم جسمم پسم میزنه.  هر روز با یه درد جدید و تحمل ناپذیر روبرو میشم.. دردی که ویژگی مهمش کش اومدنه... ساعتها تحمل میکنم و تموم نمیشه.. تموم نمیشه و لابلای خواب ها و کابوسهام ادامه پیدا میکنه.. کار و زندگی و درس تعطیل میشه و مثل یه تکه گوشت روی تخت می افتم و از شدت درد مچاله میشم. دیشب بهرترتیبی بود بالاخره خوابم برد اما تا صبح چندبار از شدت سردرد بیدار شدم. یه سردرد نبض مانند ، که با زدنن هر نبض دلت میخواد سرتو به دیوار بکوبی.. 

نفس هام سنگینه و به بوی غذا حساس شدم و تا حسش میکنم میخوام وجودمو بالا بیارم...

این دردها ..این دردها.. اینا از من چی میسازن.

۲۲
فروردين

تا امروز زندگی درسای زیادی بهم داده،اما فکر میکنم مهم ترینش این بوده که هرگز به هیچ وضعی تو زندگیم اعتماد نکنم و خودم رو با اون وضع و حال شناسایی نکنم.

تمام وضع و حالات و صفات روزی با من بودن و روزگاری نبودن.. خودی که میشناسم تقریبا تصویری از من تو انبوهی از شرایط و حالات و عملکردهاست..

حالا فک کن آدمهایی هم که باهاشون در تعاملی همین وضع رو داشته باشن!!

تقریبا چیزثابتی برای دلگرمی و پشتگرمی وجود نداره!

*تنها دلخوشیم اینه که همیشه میشه تو هر شرایطی به هر شرایطی از ته دل خندید!



۲۰
فروردين

باید تلاش کنم بدون در نظر گرفتن نتیجه، در نهایت صداقت، هر چیزی رو _ که باید _ بگم و از انباشت کلمه تو مغزم جلوگیری کنم.


* بمنچه که دیگران الان رو موود عاطفی یا احساسیشون نیستن. اگه تو این لحظه در من احساس نیکی میجوشه باید تو هستی جریان پیدا کنه...باید بریزه بیرون..

* اگه اتفاقی افتاده که ممکنه در آینده حتی خیلی دور به دیگری ارتباط پیدا کنه بهتره درمورش محافظه کاری نکنم و با گفتنش حجم حقایق قابل گفتن رو کم کنم..

به نظرم محافظه کاری زیاد میتونه همونقدر آسیب زننده باشه که بی محابا عمل کردن ..

بهتره همگی کج کنیم به سمت تعادل.. 

۱۷
فروردين

من درختم تو باهار

۱۳
فروردين

همه رفتن بیرون..  حال خراب دیشبم رو بهونه کردم و نرفتم..

از پشت پنجره دونه های برفو میبنم که آروم و صبورن تا برسن به مقصد..

زمستون درون و بیرون برقراره..

آهای تو که قدت بلنده..  بالای دیوارا رو میبینی.. بهار از کدوم طرف داره میاد؟

۱۳
فروردين

خواب دیدم لب دریا بودم خیلیا بودن، اما من کم کم تو یه شرایط اضطرار قرار گرفتم ناراحت بودم یا باید میرفتم یهو همه چیز شروع کرد به چرخیدن، با همه ماجراها این چرخش و دوران ادامه داشت.. مدت زیادی با گذر از ماجراهای زیادی این حرکت دورانی شدت گرفت و تو یه بخشی از خوابم که به حال مرگ افتاده بودم از یکی یه شیرینی خواستم و اون بهم نداد و برام مرغ آورد.. با دیدن مرغ حالت تهوع بهم دست داد و به خودم گفتم اگه بالا بیارم درست میشه حالم.. با تلاش اول از خواب پریدم و دیدم از شدت سرگیجه سرمو  با دستام گرفتم  و  چرخش از خواب به بیداریم کوچ کرده..

۱۲
فروردين

مینویسم تا وحشتم کم شه..

۱۲
فروردين

از شب میترسم.. از تنهایی تو شب میترسم..از تاریکی شب میترسم.. از سکوت بی وقفه شب می ترسم.. از بی خوابی شب میترسم.. از هجوم رنج تو دل شب میترسم. . از قدرت خودم  برای پایان دادن  این شب میترسم.. 

۱۲
فروردين
پا نداد به روزگار.. پر پر شد و سر خم نکرد..