هنوز آخرین امید می..
منو بدزد و با خودت ببر..
منو ببر کلاراباد..
و همه راههای ارتباطمو با آدما قطع کن..
میخوام تا آخر عمرم هم نفس تو و نارنج های نارنجستان باشم..
هنوز آخرین امید می..
منو بدزد و با خودت ببر..
منو ببر کلاراباد..
و همه راههای ارتباطمو با آدما قطع کن..
میخوام تا آخر عمرم هم نفس تو و نارنج های نارنجستان باشم..
دارم له میشم از رنج..
اگه دوسم دارین از بلند ترین برج ممکن پرتم کنین تا بیدار شم..
اعتمادم رو از دست دادم نه چند سال از زندگیم..
قلبمو از دست دادم نه دلبستگی هام..
این بازی چرا انقدر عجیبه..
دیگه نمیترسم از رفتن.
حتی شور و شوق بیشتری دارم!
تنها چیزی که به زنجیرم کشیده ضجه های اونه..
دیشب کنار تختم نشست و بعد بیست سال برام لالایی خوند همه بیت هاش رو انگار به حافظه م سنجاق کرده بودن:
لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه
لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گلی دارم به خونه بلبلی دارم
لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش
لالالالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا
لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی
لالالالاگلم باشی بزرگ شی همدمم باشی
لالالالاگل زردم نبینم داغ فرزندم
خداوندا تو ستاری همه خوابن تو بیداری
به حق خواب و بیداری عزیز م را نگه داری
لالالالاگل خشخاش بابات رفته خدا همراش
درخت خشکم و هم صحبت پرستو ها
تو هم که خستگی ات رفت می پری از من..
علیرضا بدیع
از اون روزی که دستامو گرفتی
شبیخون یه کابوس به خوابم
بزن دستاتو به دستام زنجیر
بذار یه امشب و راحت بخوابم....
"مهرناز عطایی"
نمیخوام رنج بکشی دیگه... برو به سلامت.. برو و شاد باش..
برو و بهترین اون چیزی باش که نهایت آرزوته.. برو و به آدما کمک کن.. برای خندوندنشون.. برگردوندن آرامششون.. برو و تنها تصویری که میخوام از من همیشه همراهت باشه تصویر لبخندمه..
برو منم تلاش میکنم برگردم به زندگیم.. رو پا بشم.. بخندم دوباره.. بخندم.. دوباره.. دوبار..ه..به خاطر آدمایی که ضرورت زندگیشونم.. به خاطر آدمایی که دیدن لبخند من تنها خوشی زندگیشونه.. من بلند میشم یه روز.. یه روزی که خیلی دیر نیست.. دور نیست..
گفت نه تموم نشده ته قلبم خوشحال شدم و منتظر بودم بیشتر بگه و بگه ..بگه.. وتموم نشه اما دیگه چیزی نگفت و این آخرین حرفش بود..
و تموم شد.
چیزای کوچیک جامونده از عشق های نافرجام میتونن آدمو به سرحد نابودی بکشونن..
امروز وقتی بی هوا دستمو بردم زیر تخت تا عینکمو از زیر تخت بردارم دستم خورد به عطری که خریده بودم تا بهش عیدی بدم.. دنیا روی سرم خراب شد و مثل یه آلزایمری خوشبخت بودم که یهو یادش میاد تنها کسی رو که داشته از دست داده..
این حجم از درد ،این مقدار فزاینده رنج.. این دلتنگی عمیق و کشنده.. این پایان تلخ.. میخواد چه درسی بهم بده تو زندگی؟ از من میخواد چه اشتباهی رو تکرار نکنم؟ خطای من چی بود که باید این طور ادب می شدم؟
من فقط بسادگی دل بسته بودم..
نباید دل داد، دل بست؟
اینطور میخوای زندگی؟
پس روی من حساب نکن!