از نامه های قدیمی 3
باید بروم..باید بروم به یک جای دور ..یک جایی که آدمیزاد نداشته باشد.. یک جایی که کسی مرا نشناسد.. یکجا که راحت و بدون عذاب وجدان احساس بدبختی کرد.. چقدر بدبختم.. چقدر تهی شدم از زندگی.. این حرفها را نمی شود به کسی زد.. این حرفها برای نگفتن ساخته شدهاند.. اینکه آدمی چقدر حرف دارد و چقدر باید حواسش باشد که حرف نزند پیش کسی.. دلم میخواست میتوانستم از همین لحظه به ابدیت سفر کنم.. دلم میخواست همین لحظه به شکوه مرگ پیوند بخورم.. حیف که پس ازاین زندگی، زندگی دیگری وجود دارد و رنجِ پس از رنج در سرنوشت ما رقم خورده است. حیف که پس از این زندگی، زندگی دیگری باشد..
انگار که تمام تجربیات همین عمر بیست و هشت ساله برای ابدیت کافی است.. چقدر درد دارم و چقدر خاطره.. چقدر حسرت و چقدر رنج در دل.. کاش آدمی قلب نداشت.. قلب که مزخرف است یک تکه گوشت بی مصرف لعنتی.. کاش آدمی احساس نداشت...همین احساس ما را به جنون کشیده است همیشه... چقدر احساس تنهایی دارم و چقدر احساس نفهمیده شدن.. چقدر دلم میخواهد دیوانگی کنم و بگذارم بروم.. دلم میخواهد زیر تمام قول و قرارهای مزخرفم بزنم..درست است.. تمامشان قدر پِهِن ارزش ندارد. اگر داشت که دیگران انقدر راحت زیر قرارشان نمیزدند و انقدر راحت قرار جدیدی وضع نمیکردند.. اگر قدرت داشتم یک اسلحه برمی داشتم و آدمهای احساساتی را با یک شلیک خوشبخت میکردم.. آدمهای احساساتی، زیادی، زندگی و جزئیات آن را می بینند.. این ها یا باید تمام سهم زندگی را داشته باشند یا هیچ چیزش را.. اگر به من باشد میگویم بهتر است بروند و سرشان را بگذارند و یک گوشه بمیرند و جای رباتها را تنگ نکنند.. تا دیگر بی خیال و بی هوا با رباتها نرد عشق نبازند و باز بازی را واگذار نکنند..
می دانی ..یک وقت هایی حس می کنم چقدر خوشبختند آنها که قلب را کنده اند و دارند زندگی می کنند.. بدون قلب بودن نعمت بزرگی است.. از کسی ناراحت نمی شوی و به کار کسی کار نداری و قلبت برای کسی نمی رود و دل سپردهی کسی نیستی.. شاید همه ی اینها با آموزش ممکن باشد .. نمی دانم.. مثلاً مادرهایمان یادمان می دادند که دل باختن عاقبت ندارد.. یادمان می دادند که دل بستن رنج است و رنج .. یادمان می دادند قوی باشیم !
می دانم که همهی این حرفها پوچ است. این چیزها یاد دادنی نیست. در خون آدم یا هست و یا نیست.. من بیچاره از روز نخست در خونم بود دلدادگی.. ها..هنوز هم در خونم جریان دارد.. کاش میشد آدم به خودش دستور بدهد هی دیوانه ! بس است برایت ..
اما همه ی اینها کشک است.. اصلاً بحث عشق و دلدادگی که نیست.. بحث فهمیدن همدیگر است. ما اصولاً هم را نمی فهمیم.. چرا اینطور است؟ چقدر رنج آور است. چرا انقدر تلاش می کنیم و عاقبت به نتیجه ای نمیرسیم؟ من چرا نمی توانم درست حرف بزنم.. نمی توانم منظورم را به کسی بفهمانم؟ چرا انقدر بی زبانم .. در خودم فرو می روم و خودخوری می کنم.. همه ی حرفها را هم می ریزم توی خودم.. حرفها می روند توی سرم و دیوانه ام می کنند.. می جوند و می جوند مرا.. انباشته می شوند .. بعد از من یک هیولای مالیخولیایی می سازند که خودم را به در و دیوار می زنم تا بمیرم! کاش بمیرم! کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم. اشک آمد توی چشمهام و گلوله شد.. گفتم باید این بار اشکم را تبدیل به واژه کنم.. تا شروع به نوشتن کردم دیدم اثری از اشک نمانده.. همه اش را نوشته بودم.. من باید بیشتر مینوشتم.. باید روزانه یک صفحه می نوشتم .اگر پشت خاطره نویسی ام را که تا لیسانس ادامه دادم می گرفتم شاید یک چیزی می شد..خب نشد در این زندگی... شاید یک زندگی دیگر.. یک وقت دیگر..
چند وقت است دارم توی نامه های سیمین به جلال در سفر امریکایش زندگی می کنم.. چقدر همزمان خوشبخت و بدبخت بودند. خوشبخت به خاطر نامه نوشتن ..آن هم به آن جزئیات.. من هرگز آن جزئیات زندگی ام را نتوانسته ام به کسی بگویم.. نه اینکه نخواسته باشم نه.. کسی نخواسته بشنود و یا اصلاً فضای اینجور حرفها نبود.. چه صمیمیت و چه آشنایی ای با هم دارند که آنطور از هم گله می کنند حتی.. میدانی ما نوع گله هایمان هم ربط به میزان صمیمیتمان دارد.. وقتی با کسی خیلی آشنایی و دوستش داری و عشق بین تان صمیمیت خاصی داشته به او می گویی فلانی چرا نبوسیدی م و چرا نوازشم نکردی.. به غریبه تر ها گله می کنی که پارسال دوست امسال آشنا و توی دلت هم می گویی انشالله سال بعد غریبه باشیم.. چه می شود که بعضی روحها با هم آنقدر آشنا و صمیمی اند و انقدر گله هایشان هم شبیه دلبری است.. سیمین سیاه سوخته ی قصه دلباخته ی جلالک آشفته است.. چقدر سیمین قوی است.. کاش شبیه سیمین قوی بودم.. شبیه سیمین می توانستم چهار کلمه بنویسم.. کاش شبیه سیمین عاشقی و وفاداری و چشم پوشی بلد بودم.. کاش جلال نمی رفت با آن زنک فرنگی .. کاش می ساخت به طبیعتش و هوس بچه را خاموش می کرد در دلش.. کاش عشق، سیمین را انقدر نمی گداخت.. چقدر سیمین سیاه سوخته را دوست دارم.. چقدر قوی است و چقدر خوب دلداری می دهد جلال را در دوری.. کاش مرا هم دلداری می دادند که طاقت بیاورم این دوری را..این حال خراب تر از خراب را..
دیوانه تر از دیوانه شده ام.. میم بیچاره را هم آن سر دنیا به گریه انداخته ام.. کاش بلد بودم خودم را دلگرمی بدهم.. کاش بلد بودم سرم را گرم کنم.. اما من که سرم مدام گرم کار و درس است.. وقت اضافه ای ندارم ..اما لعنتی قلب بی صاحب دمارم را درآورده.. مدام به تردیدم می اندازد که دوستت ندارد.. ببین زنگ نمی زند.. تو را از یاد برده.. حتما دختری کسی دلش را برده که یادت نمی کند حتا..چرا می گوید وقت ندارد برایت.. چرا تلخ ترین حرفها و دشنامها را وقتی که می داند حالت خراب است به زبان می آورد.. کاش (میمَ)م انقدر دمسردی نمی کرد با من و من هم این همه وسوسه و تردید به دل نمی آوردم در این دوری.. کاش بالاخره یک روز می فهمیدیم این زایده که قلبش می نامند به چه درد می خورد بالاخره.. چرت می گویم باز!
25 شهریور1396
- ۹۷/۰۷/۲۹