دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب
۲۲
آبان

میخواستم بروم بالای کوه و فریاد بزنم بعد دیدم حالش را ندارم.. دیدم خالی خالی ام حتا به نظر می رسید مبهوتم.. صاعقه زده بود به جانم انگار.. ماهور آمد توی مسنجر ..نمی دانم داشت چه می گفت! حس کردم تنها کاری که دلم میخواهد بکنم این است بروم اصفهان. باید می کندم از اینجا! به ماهور گفتم هزینه رفت و برگشت و دو شب ماندن چقدر می شود؟ گفت می پرسد برایم.. باید می رفتم..تقویم را چک کردم.. پولهایم را جمع زدم.. دیوانگی خوبی بود.. میخواستم به کسی نگویم.. میخواستم بروم یلگی کنم برای خودم! میخواستم فراموشی بگیرم.. ماهور گفت از الان دارم فکر می کنم کجاها باید ببرمت.. من جایی نمی خواستم بروم.. من میخواستم بکنم از خودم.. میخواستم از دست و پا زدن توی لجن خلاص شوم.. میخواستم از بوی کثافتی که گرفته بودم فرار کنم..

اصلا اگر میرفتم و دنیا یادش می رفت بودنم را خیلی خوب می شد ماهور جانم!

۱۰
شهریور

یه پرنده سفید بود که وقت سرمستی تو سرم آواز میخوند ..

وقتایی که زیبا می شدم با هر نگاهش.. با هر بوسه ش.. با هر لبخندش.. با هر حرف قشنگش، صدای پرنده اوج می گرفت .. تو سرم میخوند باور کن که قشنگی.. باور کن که مطلوبی..که منحصر بفردی.. که کاملی .. که زنی.. که همونی که باید..

حالا سه روزه که پرنده نمی خونه.. 

کاش نمرده باشه..

کاش کوچ کرده باشه تو قلب  دخترایی که زیبان! که باور دارن هنوز زیبان!

۲۵
مرداد

یکی هم بود که میگفت: چه خبره انقد قشنگی! مگه جنگه؟

یادم نیست کجا ! کی؟ به کدوم معشوق...

۲۵
مرداد

کسی هست که روزی دو سه بار میاد اینجا و منو میخونه..مث یه آدمی که به جایی زنجیر شده.. انگار که بخشی از اون تو ناتموم من تمومه..  تا حالا ردی یا نشونی ازش ندیدم و نشناختم، منتظر گفتن چه حرفی از طرف منه.. شاید فقط میخواد بدونه خوبم یانه.. شاید یکی نگرانمه.. شاید از عزیزامه و میخواد همیشه از احوالم با خبر باشه.. شاید حتی تویی ..دوست دارم فک کنم تویی..تویی که حتا اگه خودمم نباشم به خونم سر میزنی.. تویی که میخوای حواست باشه تا نلغزم.. تویی که میخوای حواسم باشه هستی ..


۲۵
مرداد

به نظرت مسخره میاد اما دلم میخواد تو  این لحظه طوری بغلم کنی که سرما و تاریکی این تاریخ از دلم رخت ببنده..

۱۱
مرداد

دو هزار روز...

دست، کوتاه و ذهن مفلوک، فراموشکار..

دو هزار روز...

۱۰
مرداد

بهش گفتم تا وقتی که عشق و شفقتم  شامل حال اطرافیانمه (با تمام رفتارهاو قضاوتها و تحلیل هاشون که  ممکنه به مذاقم خوش نیاد) در کنارشون هستم، اما زمانی که می بینم یه رفتار یا حرفشون درمن ایجاد نفرت و خشم می کنه سکوت می کنم و حتا اگه همون لحظه نتونم در خودم هضمش کنم اون آدم رو ترک می کنم تا وقتی که در درونم با اون ماجرا به صلح برسم و ارتباط رو از سر بگیرم..

دوس دارم فقط زمانی رو به آدمای دیگه اختصاص بدم که دوستشون دارم و قلبم خالی از کینه س.. 


۲۰
تیر

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد.            

هم رونق زمان شما نیز بگذرد.


این بوم محنت از پی آن تا کند خراب 

 بر دولت آشیان شما نیز بگذرد.


باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.


آب اجل - که هست گلوگیر خاص و عام -

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.


ای تیغ تان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی  سنان شما نیز بگذرد.


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.


در مملکت، چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد.


آن کس که اسپ داشت، غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد.


بادی - که در زمانه بسی شمع ها بکشت -

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.


زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد.


ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تاثیر اختران شما نیز بگذرد.


این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد.


بیش از دو روز نبود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد.


بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد.


در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل ز گلستان شما نیز بگذرد.


آبی ست ایستاده در این خانه مال و جاه

این آفتاب ناروان شما نیز بگذرد.


ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طمع

این گرگی  شبان شما نیز بگذرد.


پیل فنا - که شاه بقا مات حکم اوست 

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.


ای دوست! خواهم که به نیکی دعای سیف،

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد.

۲۰
تیر

هیچ اشکی تحت تاثیر قرارم نداد.. دیدن هیچ اشکی دلمو نشکست..جز اشک های جعفر پناهی..

کمن آدماییا که از عمق جون می فهمن:

  از شمار دو چشم یک تن کم...وز شمار خرد هزاران بیش

۱۹
تیر

کمال بی سلیقگیه وقتیکه میشه هزار بار آهنگ پرتقال من مرجان فرساد رو گوش کرد؛ بری مطالبی مثل رابطه ولایت و نبوت و قوس صعودی و نزولی و لاهوت و ناسوت وحضرات خمس رو از بر کنی!!!

۱۸
تیر

محبت درست نشود مگر میان دو تن، که یکی دیگری را گوید:ای من.

۱۷
تیر

وقتی یک بیماری ای جدی تر از بیماریهای همیشگی ویا دردی جدیدتر و متفاوت از دردهای روزمره به سراغ جانت می آید، اوایلش توی ناخوداگاهت اطمینان داری که نمی ماند، که گذراست، که جدی نخواهد بود.

بعد درد روز به روز بیشتر تابت را میگیرد، بیشتر مختصاتش را نشان می دهد و تورا هرلحظه آرزومند سلامت میکند..

حالا یا موقتا با دارو خوب می شود و اثراتش زایل میشود ومیرود تا با بیماری دیگری برگردد یا جدی تر است و ماندگار جانت می شود. 

اما هیچ کدام مهم نیست، مهم از بین رفتن تصور سلامت جاوید و تندرستی جوانی است..

با اولین درد معنی دار جدی، اولین دندان پوسیده، اولین نشانه های عضوی مریض و ازکارافتاده، اولین  علائم اختلال توی سیستم بدنت، پیری توی جانت نفوذ میکند و مرگ را باورپذیر می کند. مرگ..پیری..بیماری..


۱۷
تیر

روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخن به از بی سخنی نشنیدم، ساکن سرای  سکوت شدم.


۱۴
تیر

داشتم فیس بوک را با بی حوصلگی بالا و پایین می کردم که خبری میخکوبم کرد.. عباس کیارستمی در فرانسه درگذشت.. خبر همین بود.. بدون مقدمه..بدون حاشیه.. مثل خودش .. مثل صراحت تمام زندگی اش.. مثل رک گویی های کم نظیر ساخته هایش..مثل شخصیت های عریان فیلم هایش..  عباس کیارستمی درگذشت.

با کیارستمی فیلم دیدن را شروع کردم و با نگاه مستند و متعهدش سلیقه سینمایی ام شکل گرفت..تا می توانستند دلش را خون کردند و راهش را سد. 

بزرگ بود و تاب آورد

دریغ..

دریغ..

دریغ از جای خالی ات ..




۱۱
تیر

میشه آدم یکی رو از عمق جون دوست داشته باشه و از عمق جون دلش ازش  به درد اومده باشه طوری که  اگه کل دنیا هم بسیج بشن نتونن اونجوری دلشو بشکونن..

۰۸
تیر

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است


ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری


دانی که رسیدن هنر گام زمان است


تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی


بنگر که زخون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود زمینش بخورد زود


دریا شود آن رود که پیوسته روان است


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند


بس تیر که در چله این کهنه کمان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه


این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که در این بازی خونین


بازیچه ایام دل آدمیان است


دل برگذر قافله لاله و گل داشت


این دشت که پامال سواران خزان است


روزی که بجنبد نفس باد بهاری


بینی که گل و سبزه کران تا به کران است


ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی


دردی ست درین سینه که همزاد جهان است


از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند


یارب چه قدر فاصله دست و زبان است


خون می چکد از دیده در این کنج صبوری


این صبر که من می کنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود


گنجی ست که اندر قدم راهروان است

۳۱
خرداد

خواهم چو راز  پنهان..از من اثر نباشد

۱۹
خرداد

گوش کن اینم چیزی نیست

جز این چاره ای نیست

گوش کن اینم می گذره

خاطره شو باد می بره

می رقصه.. می ریزه آخرین برگ از درخت

می بنده ..می ره آخر از شهر تیره بخت

تنگ شیشه ای شکست

ما اما دست روی دست

آخرین ماهی هم مرد

آخرین شاخه هم پژمرد

باد ما را با خود خواهد برد

یاد ما را در خود خواهد داشت

آب ما را حل خواهد کرد

شهر ما را بغل خواهد کرد


۱۶
خرداد

خزیدن توی لاک تنهایی، بیرون اومدن و ناپدید شدن از شبکه های اجتماعی.. داشتن حداقل دیدار با آدما و اکتفاکردن به خود.. حضور خود.. صرف حضور خود در هستی.. دیدن خورشید.. بستن چشم و حس کردن باد که به پوستت میخوره..کشف لذت خوردن یه استکان چای بدون داشتن انتظار بودن چیز بیشتری.. حل شدن توی لحظه لحظه های تنهایی و شیرجه زدن توی اعماق.. اعماق خودت.. به حدی که دیگه چیزی نخوای.. به حدی که از شتابزدگی گذشته متعجب بشی.. به حدی که از وابستگی های عاطفیت ببری و برگردی به غارت.. به قدری که عاشق بغض های گاه و بیگاه خودت بشی.. که ناز خودتو بکشی.. که محرم اسرار خودت باشی.. که حالتو خوب کنی.. که بخوای خوب باشی .. که یادت بره چقدر پیر شدی از درد.. از رنج وابستگی به دیگری.. دیگران.. به خودت بگی بسه.. و عمیقا خودت بس باشی برای خودت..

۱۱
خرداد

اتاقی از آن خود نوشته ویرجینیا وولف

...

حقیقتا ماجرای زندگی خود ویرجینیا  بیش از کتاب روم تاثیر گذاشت..