دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۱
شهریور

تنها کسی که میتونه بهم حس بی ارزشی بده اونه. 

با بی اعتنایی و بی اهمیت شمردن همه چیز مربوط به من

لعنت به من که دلم براش تنگ شد

لعنت به من که بهانه جور کردم برای دوباره دیدنش

لعنت به من که وقتی غمشو دیدم، نرم شدم باهاش

لعنت به من که پیشنهاد مشاوره رفتنمونو پذیرفتم. 

لعنت به من که دوباره خودم بهش پیام دادم. 

لعنت به من که .. 

آدما وقتی کسی دوسشون داره راحت نادیده ش می گیرن.. 

شما نکنید این کارو . حواستون به کسایی که حواسشون بهتونه باشه... 

پر از خشمی ام که نمی تونم از رها شم. زدم بلاکش کردم که دیگه جواباشم نبینم.. حرفای مسخره ای مث من که چیزی نگفتم و اصلا نمی فهمم چته! 

از آدمایی که شما رو میندازن تو تله بی ارزشی فرار کنید لطفا. 


۲۴
شهریور

دیدمش.. رنجورتر و شکننده تر شده بود اما هنوزم حاضر نبود چیزی رو تغییر بده.

از لابلای حرفاش فهمیدم اینجا رو نمی خونه چون از خیلی چیزا که اینجا نوشتم خبر نداشت. 

لاغر شده بود. ریش هم گذاشته بود.. دو سه بار بغض کرد و اشکاش اومد.. هنوز باورش نشده جدا شدیم.. لعنت.. خیلی داغون شدم دوباره


۲۰
شهریور

عزیزم، هیچ وقت آدم سر از کار روزگار در نمی آورد. تمام تلاشم این بود که خانواده ام را نجات دهم و اسباب کوچکی برای تغییر باشم.. درس خواندم و خودم را از خیلی چیزها محروم کردم و درست آنجا که فکر میکردم راه را درست آمده ام، جهنم را به چشم خود دیدم...  حالا که این حرفها را برای تو می­نویسم چندین ساعت از آن گریه­ی بی اختیار  توی ماشین می­گذرد.. برق رفته است. توی تاریکی با چشم های ورم کرده و خیس برایت می­نویسم ..یک روز به دستت خواهد رسید.. یقین دارم...کار روزگار را که می دانی.. چند گله از این زندگی روی دلم مانده ..بگذار برای تو بنویسم.. حداقل برای یک نفر وچه بهتر که آن هم نزدیک ترین فرد این چند وقت اخیر... چندسال اخیر و شاید تمام عمرم.. من تصمیمم را گرفته ام.. البته می دانی که نیازی به گرفتن تصمیم نبود. چه تصمیمی برای رفتن و چه سمت رفتن میگیرد شاخه­ی رها شده روی رود؟

من ناگزیر از این تصمیمم...بماند این حرف..

بگذار کمی گله کنم  جانانم.. از آدمها بگذار گله کنم...تو به مادرت گفته بودی دلم نمی آید اسما را ناراحت کنم و تنهایش بگذارم . مادرت به من گفت زندگی با دلسوزی ارزشی ندارد. می دانم که حتما سوء تفاهم شده.. چیز دیگری گفته ای و او چیز دیگری فهمیده.. مگر نه این است که بارها به عشقت اعتراف کرده ای و اگر غیر از این باشد که  مرگ را چه بی اندازه می­ستایم...

او گفت از مادر وبرادرهایم گله دارد که مراقبم نبودند و اینک باید تاوانش را بدهم.. چه چیز مرا چنین خوار وزبون و نالایق کرده است ؟ گفت خودت را ارزان در اختیار گذاشتی و راست می گفت.. بهای داشتن من چقدر بود برای تو؟ هیچ.. من خودم را ارزان فروخته بودم و چه خوب که این حرفها را از مادر تو شنیدم.. حالا دیگر چیزی به عنوان آبرو پیش خانواده تو ندارم. پدر، مادر و خواهرت مخالف منند و مرا لکه ننگ زندگی شان می­دانند.. مادرت چند بار توی حرفش به اختلاف خانوادگی مان اشاره کرد  و اگر ذره ای برایم مبهم بود که نگاه آنها به من چطور است حالا دیگر ابهامی وجود ندارد.

چه سیاه بخت عروسی و چه سیاه تقدیری!  ببین اسمای تو چه روزگاری را می گذراند..

تنها کمکی که به تو و خودم و این زندگی می­توانم بکنم این است که خیال تو را بابت آمدنم به زندگی ات راحت کنم. من هرگز عروس تاج کاغذی تو نخواهم بود.  هرشخص دیگری غیر از من که پا به خانه ی تو بگذارد عزیز و محترم خواهد بود و من می دانم که آدمها چقدر بی رحم و دل سنگند و مرا به خاطر جرمی که از سر سادگی مرتکب شدم؛ قضاوت خواهند کرد. باکی ندارم از این حرفها.. و میدانی که «همه­­ی لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد» . نشد و نبود.. عشق سرگشتگی بود.. گمشدگی بود.. تنهایی بود و تهمت و حرمان...

عشق طعم عطش بود وسالیان سال انتظار آب! و هرچه که بود برای من انتخاب نبود..بخشی از ماجرایم بود. ماجرایی که از آن و چند و چونش برائتی نمی جویم.. چه کند کلاغی که توی دره ی لاشخورها الماس دیده است؟

کاش می شد بعد از من تمام وسایلم را تو نگه داری... تمام عکسها و یادگاری هایمان پیش تو باید بماند.. پیش تو امن تر است! محرم ترین آدم به آن عکسها و  خاطرات و احوال..

باید بخوابم..

8 مرداد 1397


۲۰
شهریور

ماهور:واقعا بخشیدیش؟ 

من: گرچه برای نبخشیدنش هزار دلیل داشتم و برای بخشیدنش فقط یه دلیل..

ماهور:میشه پرسید از اون یه دلیل .

من:من بخشیدمش تا  بتونم بی اعتنا بشم بهش

بخشیدمش تا بشه مث بقیه برام

مث بقیه که براشون آرزوهای خوب دارم و خیلی هم مهم نیستن تو زندگیم

بخشیدمش تا بتونم از روش رد شم.

هر بار که می گفتم نمی بخشمش یه احساس از اینکه اون ویژه و خاصه بهم دست می داد.

و اینطوری سخت تر بود کندن ازش.

معجزه س ماهور..

کائنات کار خودشو می کنه و اگه اون آدم دلمو شکونده و قولشو شکسته حتما جوابشو می گیره. 

چرا من باید این رنجو حمل کنم..

این رنج برای من نیست!

من تا آخرین لحظه به پیمانم متعهد بودم. پس چرا باید بیش از حد رنج بکشم.

فقط یک رنج برای منه

رنج جدایی و کنده شدن از دلبستگی هام که زمان میبره تا خوب شم

من خودمو به خاطر اون آدم مجازات نخواهم کرد!

حالا کمی بهترم.. 

۱۹
شهریور

سوالای بی جواب خیلی کشنده س.. بعد تموم شدن اینجور رابطه ها.. رابطه هایی که با احترام و عشق تموم میشن و تو دلیلی برای تنفر از طرفت نداری و تک تک سلولهات برگشتن بهش رو میخواد، همیشه سوالای بی جواب زیادی برات می مونه.. چرا رفت؟ چی شد رفت؟ چه نقصی داشتم؟ چرا زیر قرارش زد؟ بعد این همه وقت.. این همه سال؟ چرا به خاطرم مبارزه نکرد.. نجنگید؟ 

باید چجوری خودمو آروم کنم. این سوالا مغزمو نابود کرده..  نتونستم ازش متنفر باشم تا هر لحظه که یادش می افتم بگم بهتر که تموم شد. امروز هم ازش گذشتم. اما واقعا چرا نجنگید؟ پای کسی در میون بود؟ 

۱۹
شهریور

حالم بهتره، سبک ترم. از صبح یه عالمه فایل صوتی دکتر شیری رو گوش کردم. بهش پیام دادم بخشیدمت. امیدوارم همیشه شاد و خوشحال بمونی.. 

فک می کنم کنش مثبتی بود که حال خودمو اول از همه خوب کرد و رهام کرد از تله رهاشدگی و بی ارزشی.. 

پیام داد دلم ازت جدا نشده.. جوابی براش نداشتم. 

میخوام خودمو ببخشم به خاطر همه این 5 سال که ته دلم میدونستم به هیچ جا نمی رسیم اما ادامه دادم. 

۱۸
شهریور

اگه ببینمش چه کار می کنم؟

اگه دوباره ببینمش..


۱۸
شهریور

میرم کتابخونه ملی..

چهره تک تک آدما رو نگاه می کنم.. هی پشت سرمو می بینم.. همه ش حواسم به اطرافمه.. شاید شاید ببینمش..

کی بهتر میشم؟ 

۱۶
شهریور

من اگه حرف نزنم اینجا دق می کنم. 

۱۶
شهریور

یه فیلممونو دیدم که داریم توییترش رو چک می کنیم و همینطورم حرفای عادی میزنیم. 

آخرش گفت این اسمای منه. هیچ جوری هم ازش نمی گذرم. 

۱۶
شهریور

التماسش کردم بمون. فایده ای نداشت.. 

۱۶
شهریور

روزی پیکری خواهم داشت که هرگز لمسش نکرده ای. 

۱۶
شهریور

خویش من آن است که از عشق زاد
خوش تر از این خویش و تباریم نیست


۱۵
شهریور

_تا آخرش باهام بمون

_من و تو آخر نداریم.

_پس تنهام میذاری

_جدی ش نگیر خیلی

۱۴
شهریور

اگه درست یادم یاشه 5 شهریور پنج سال پیش بود. اولین باری که همه چیز عوض شد...تازه از هند برگشته بودی و میخواستیم بریم تئاتر بر پهنه دریا.. پارسا پیروزفر

اون شب زندگیم عوض شد.

حالا 5 سال و 9 روز از اون روز گذشته یعنی 1834 روز


حال من؟

درست 5 روزه که صدایی ازت نشنیدم. درست 5 روزه که از هر امیدی برای ساختن این رابطه خالی ام. 5 روزه که تو خوابم. 5 روزه که بیدار شدم.. 

۱۳
شهریور

آی آدم ها 

دردم می دهید اما

عزیزتان می دارم

نزدیک تان می دانم

آیا ندیده اید

لیسه ی سگ  را

بر دست سنگ انداز؟

۱۳
شهریور

باید به مادرم تلفن کنم. نه اینکه بخواهم حالش را بپرسم نه! فقط میخواهم صدای کسی را بشنوم. صدای کسی که می­تواند به سادگی از چیزهای ساده حرف بزند..باران دیشب، غذای ظهر، سریال کوبار و..

چیزهای ساده آدم را به زندگی بازمی­گرداند.





۱۲
شهریور

از رفتن تو تا این لحظه چیزی ننوشته ام عزیزم.. حتما می پرسی این لحظه یعنی کی؟ چه وقت؟ امروز سه روز است که صدایت را نشنیده ام و این نشنیدن صدایت مانند روزگار پیش از این نیست.. امید فردا یا روز دیگر در من مرده است. یک ماه دیگر یعنی چند روز دیگر عزیزم؟.. ببخش که حال خوشی ندارم.. ببخش که هیچ وقت، وقتی تو را ندارم ، حالم خوب نخواهد شد.. ببخش که نشدم آنی که خواستی..می خواستی... ببخش که قوی نیستم.. ببخش که باز هم همان اسمای تنهای شعرهای تو هستم.. ببخش که روزگار.. تو حرفهای مرا نمی فهمی عزیزم! می دانم.. می دانم که دیگر از جنس هم نیستیم.. تو رفته ای و هر لحظه قوی تر و قوی تر می شوی.. انقدر قوی که تاب می آوری این دوری وهمه ی دوری های دنیا را.. عزیزکم حالا که این کلمه ها با سرعت عجیبی نوشته می شود من تنها هستم مثل همیشه.. تقدیر آدم همه جا با او می رود .... تنهایی سرنوشت پیشانی نوشت من است. توی این خراب شده که همه اتاقها لاجرم 4 یا 5 نفرکنار هم چپیده اند و آرزوی مرگ هم را دارند باز هم من تنها هستم..  

اشک ها سر می خورند و بغض می ترکد و صدای های هایم را خفه می کنم و بغض دشنه مانندم را روی این صفحه کلید بیچاره خالی می کنم. به چه امید.. این که روزی تو بخوانی که محال است..می دانم ! نه خودم این را برایت میفرستم و نه تو آنقدر دوستم داری که نوشته هایم را زیر رو کنی.. به امید چاپ شدنش هم نمی نویسم زیرا این خزعبلات مجنون وارم چه دردی از کسی دوا خواهد کرد.. حقیقتش را بخواهی برای بچه یا نوه ام هم نمی نویسم زیرا ادامه نداشته باشم بهتر است.. می خواهم ابتر و بریده باشم ..حیف هر زحمتی برای این دنیای وارونه! این جای این دست نوشته دوباره بغضم می ترکد.. لعنت به این دنیا.. چرا انقدر خالی ام و تلخ ...چرا گذشته شبیه خواب نیمه تمام دم صبح است.. چرا همه چیز اینطور تمام شد.. چرا من اینجام توی شهری که می دانستی آنهمه دوستش ندارم.. چرا خودم را بسته ی این شهر کردم با این کار ..اولین بار است که اینطور اشکها موقع نوشتن رو لب تاب می افتنند. چشمهایم تار شده.. عزیز جان .. کاش صدایم  را می شنیدی.. کاش نمی رفتی.. چقدر برای تو این جمله ها رنج آور وکسالت الود است..غروب بهناز دختر اتاق بغلی می گفت گریه کرده وفاطمه تسکینش داده.. اسمای بیچاره کاش تسکینی می یافتی.. کاش کسی در آغوشت می کشید و به تو نوید تمام شدن این روزها را می داد..

اصلا بحث آمدن یا نیامدن تو نیست.. بحث دیگری است..عزیز جانم من تهی شده ام.. من از پس هیچ کاری برنمی آیم.. من اینجا چه می کنم؟ دلم می خواهد تمام قانون ها را بشکنم.. من می خواهم سرکشی کنم و به این دنیا پشت پا بزنم.. وقتی این دنیا انقدر نا مردمی می کند بگذار تمام قوانینش را زیر پا بگذارم و بدش را خوب و خوبش را بد جلوه دهم... کاش اسمایت بمیرد...کاش دنیا نجات پیدا کند..

نوشتن آدم را به خودش خوب می شناساند.. مثلا نیمی از این حرفها به گوش خودم هم اشنا نیست چه رسد به تو.. اما واقعی است...شاید مثل همیشه این حرفها را به اختلال ماهیانه ی هورمون هایم ربط می دهی اما در عمق قلبت می دانی که چقدر دروغ است. من یک لحظه هم با رفتنت موافقت نکردم و هرگز از ته قلبم راضی نشدم اما رفتی.. این روزها و این احوالم قابل پیش بینی بود.. این که به چه خفت و تنهایی ای باید تن بدهم آشکارم بود.. تو رفتی و می دانستی چقدر ناراضی ام.. از تو گله نمی کنم ..این بخت اسماست که تو همین اندازه دوستش داری.. این بخت اسماست که تو این همه ساده این جدایی را تاب می آوری.. از هیچ کداممان پنهان نیست که هربار حرف دلتنگی زدی دلیلش سوال احمقانه من بوده که گفته ام دلت تنگ شده یا نه که کاش زبانم بریده بود و مجبورت نمی کردم از چیزی حرف بزنی که باورش نداشتی واز دلت نمی جوشید.. عزیزک ساده ام تو دروغگوی بدی هستی.. باور کن.. هربار که تلاش میکردی مکالمه را به سمت خداحافظی ببری می فهمیدم.. هر بار که مجبور میشدی کلمه ای برای دلخوشی من درباره ی دوری و دلتنگی بگویی می فهمیدم.. من میفهمیدم که آنجا برای تو خوب است.. انقدر که برگشتن را طول خواهی داد.. چقدر؟ نمی دانم.. همین الان اگر بودی از تو می پرسیدم که بین من و هندت یکی را انتخاب کن.. هندت با همه ی آرزوهایت که فکر میکنی در هند به ثمر می نشیند... چه سوال احمقانه و تکراری ای .. هند تو اولویت توست.. تو مرا خواهی گذاشت و هندت را خواهی برگزید زیرا این تمام خواسته تو از زندگی است.. آدمهای عامی عشق را علم کرد اند تا زندگی تهی خود را معنا دهند.اصلاً عشق افیون توده هاست.. تو به این چیزها نیازی نداری.. عشق تو در زندگی هند توست.. هند که می گویم منظورم  همان رهایی است به نماد... می دانم که خوب می فهمی .. یاد آن شعرت افتادم

هند چشمان تو می بینم و هندم هوس است        طوطی قصه در اندیشه­ی ترک قفس است

نفس عشق عزیزت دل من با خود برد                سینه آرامگه بازدم آن نفس است..

شعر خوبی گفته ای عزیزجان.. کاش من هم هند دیگری جز تو و کنار تو بودن داشتم.. به جان عزیزت ..آن وقت خیلی خوشبخت تر بودم ..زیرا این همه عشق آدم را به کشتن می دهد..کاش می توانستم لحظه ای مثل عاقل ها حرف بزنم .. مثل عاقل ها رفتار کنم.. کاش هرگز نمی فهمیدی میزان عشقم را.. نمی توانم.. دیگر تشتم از بام افتاده.. نامم بر سر زبان هاست.. من حاضر بودم بمیرم برای دیدن یک ثانیه شیفته شدن تو .. کاش لحظه ای آنطور عاشقم بودی که عاشق امیلی بودی.. چقدر از خودم بیزارم به خاطر این حس.. که وجود دارد و گریزی از آن ندارم.. کاش یک روز تنها یک روز آن جوان ژولیده و بی سر و پا و عاشق را می دیدم که برای امیلی اش شعر فرانسوی می گوید و با سه تار می زند.. این جوان معقول و منطقی قواره تن زنهای معقول و جا افتاده و سر براه است نه اسمای دیوانه.. 

قربان دل بی دردت؛ اسما

14 مهر96 ساعت 1 :13 بامداد

 


۱۰
شهریور

پسری مجار بودم . کنار دانوب کتاب میفروختم و ساز دهنی می زدم. بعضی شب ها گرسنه میخوابیدم و زمان برایم مفهوم ویژهای نداشت. یک روز عصر دختری که به دنبال کتاب خاصی می گشت چند سوال از من پرسید و بعد از چند دقیقه با یک کاسه سوپ برگشت. بدون هیچ حرفی کاسه را گرفتم و چند لحظه مکث کردم و به دنبال حرف مناسب گشتم. منتظر حرفی نبود. رفت. تنها چیز ویژه ای که در آن دختر نظرم را جلب می کرد سادگی باشکوهش بود. هیچ چیز ویژه و خاصی در وجودش نبود و ویژه تر از همه این بود که بر ساده بودن نیز اصراری نداشت و این منحصر بفردش میکرد.  از فردای آنروز عصر ها می آمد کنار بساطم می نشست و چند دقیقه به صدای ساز دهنی ام گوش می داد. او را می شناختم و شک نداشتم روزی با او عهد و قراری گذاشته ام. چیزی به خاطرم نمی آمد. یک روز آمد کنارم نشست. دامن بلند بنفشش روی پاهایم افتاد. بی مقدمه گفت: مرا به خاطر داری؟ چطور می توانستم آن چشم های تیله ای قهوه ای رنگ با مژههای کم رنگ را فراموش کنم؟ آن لبخند ناشیانه... دهانی که در هر سکوت به دنبال کلمه جدید می گشت و عمدتاً چیزی نمی یافت. همه را به خاطر می آوردم ولی عهد و قرارمان را نه.. گفت قرار بود تا هزار زندگی با هم باشیم و هر بار که مردیم باز به دنبال هم بگردیم و همدیگر را پیدا کنیم. همه چیز را به خاطر آوردم  ولی سرنوشت زندگی پیشین مان را نه.. از او پرسیدم و گفت روزی به تو خواهم گفت . روزها گذشت و من هر روز عاشق تر و سر مست تر از روز پیشین بودم. روزی ازروزها که کنار دانوب زیبا قدم می زدیم، از او پرسیدم آیا تا آخر عمرمان با هم خواهیم ماند؟ گفت چه اهمیت دارد؟ در زندگی بعدی هم را خواهیم یافت! قلبم فشرده شد.. گفتم کداممان خواهیم رفت؟ گفت همیشه من می روم. گفتم چرا؟ حالا که همدیگر را یافته ایم چرا از وجود هم سیراب نشویم؟ گفت وابستگی را تاب نمی آورم. گفتم بدون تو دیگر نمی توانم زندگی کنم. گفت این خبر بدی است. مغموم و گرفته شد. گفت پس وقت رفتن رسیده است. خشمگین شدم و گفتم تا هزار زندگی حتی اگر بازت یابم عاشقت نخواهم شد.به دنبال کلامی گشت. چیزی نیافت و دست آخر بی خداحافظی رفت.

دیگر او را ندیدم.

در زندگی بعد دختری بودم ایرانی، شکل و شمایل و نام خانوادگی ام به قومی قدیمی می برد. عاشق کتاب بودم. گمکرده ای داشتم که در بین کتابها به دنبالش میگشتم. عصر یک روز اسفند ماهی  بود. باران نم نمی می امد که بوی فروردین داشت. از دور دیدمش. در ایستگاه اتوبوس منتظرم بود. کنارش ایستادم. لبخند زد. تردید داشتم اما لبخندش را پاسخ دادم. لبهای اشنایش به دنبال حرفی می گشت. پس از چند لحظه گفت: لباست به اندازه ی کافی گرم است؟ گفتم خوب است. بدون هیچ حرفی سوار اتوبوس شدیم و کنار کوه رسیدیم. به قله که رسیدیم مهتاب شده بود. گفت مرا شناختی؟  پسرکی شاعر بود و سه تار می زد. در دلم گفتم: هزار زندگی....و تو هر بار می روی؟ بدون اینکه چیزی بگویم گفت: بالاخره همه مان می رویم! گفتم چرا هزار زندگی به دنبالم خواهی گشت و هزار زندگی تنهایم خواهی گذاشت؟ گفت این سوال را تو باید پاسخ دهی! من خواهم رفت. تو چه می کنی؟

گفتم برای هزار زندگی دوستت خواهم داشت با اینکه می دانم هر بار می روی.. لبخند ناشیانه ای روی لبهایش نقش بست. گفت خوب است. باید بزرگ شویم!