دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱
شهریور

امشب از ترس ندیدن کابوس باید بیدار بمونم و از ترس بیداری و فکر و خیال باید یه آرامبخش بخورم و ..

نه بیداری نه خواب... راه فراری نیست.. باید یه جایی تو زندگیم از پشت بزنم رو شونه خودمو  بگم : دو دیقه وقت داری گپ بزنیم؟ 

امروز زندگی هرچی داشته رو کرده تا مجابم کنه هنوز وقتش نیست..هنوز اتفاقای عجیب تری هستن که باید در برابرشون مبهوت شم.. چرا زمان انقد عجیب و بی ارزشه؟ کجا میخوام برم؟ چرا دستام سرده؟ من کجا خوابم برد؟*



*ح.پناهی

۳۱
شهریور

باید نمرد.. باید به خاطر بعضی آدما سفت و سخت پای زندگی موند.. نه اونایی که دوست دارن یا عاشقتن.. 

نه ..

یه آدمایی هستن که حتی تو مردنت هم کنارتن و تنهات نمیزارن.. وقتی مطمئن میشن که دیگه نمیخوای زندگی کنی با وسواس دنبال بهترین و سریع ترین و کم درد ترین راه می گردن و تو تهیه وسایل بهت کمک میکنن اونا  حواسشون هست که تو راه برات از شگفتی های زندگی بگن اما نخوان نظرتو عوض کنن.. اونا همیشه کنارتن.. حتی تو مردنت ..

به خاطر اونا میشه مرد.. 

به خاطر اونا میشه زندگی کرد..

۳۰
شهریور

خواب های با آرامبخش خوابای عجیبی ان.. مدام از سطح به عمق و از عمق به سطح در رفت و آمدند..یکی ازونا خوابی بود که چند وقت پیش تو بدترین حال روحیم دیدم.. اون روزا خونه مریم بودم..

روبروی هم نشسته بودیم و به دیوار تکیه داده بودیم و هم رو نگاه می کردیم، یک آن هر دو به طرز با شکوهی حس بی نیازی و اقناع از جهان مادی و یه جور عروج بهمون دست داد و از هوش رفتیم.. تو خوابم از خواب بیدار شدم و با ذکر جزئیات خوابمو براش تعریف کردم.. با لذتی وصف نشدنی و در حالی که چشماش برق می زد گفت: چرا می گی خواب؟ مگه یادت نیست؟ ما مردیم.. بالاخره مردیم..

 ...

از خواب بیدار شدم.. غروب که دیدمش خوابمو براش تعریف کردم.. چشماش همون برقو داشت اما چیزی نگفت..

۳۰
شهریور

انگار که از خواب پریده باشی چشم باز می کنی می بینی وسط زندگی یه آدم دیگه ای.. هیچ حس هماهنگی یا مشابهتی با این آدم که جاشی نداری..

به هیچ کدوم از ابعاد زندگیش علاقمند نیستی و نمیخوای ادامه شون بدی..

به نظرت می رسه ته همه ماجراهای زندگی شو میدونی..

دلزده ای از عطر و بوی زندگیش..

سرگشته و حیرونی این وسط..

چیزی هم از خوابت یادت نیست..

۳۰
شهریور

ازش خواستم برام تریاک بگیره..چرا از اون خواستم؟ میخواستم تو مردنمم عذاب وجدان داشته باشه؟ مگه اون تنها کسی نبوده که قدر تموم آدمای دنیا از نبودن من زجر کشیده؟ چرا بازم میخواستم سهیمش کنم تو این درد؟ چرا نذاشتم فقط از شنیدن یهویی این خبر تو خودش فرو بره؟ چرا دارم به گذشته م چنگ میزنم؟ چرا مرددم؟ شاید اون تنها کسیه که  مثل خودم تو اوج خوشی و خندیدناش یه لحظه هم صائقه مرگو فراموش نکرده.. شاید..