دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب

از نامه های قدیمی2

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۰ ب.ظ

از کجا باید شروع کرد؟ از کجا شروع کنم که به این تهی درونم برسم.. چه شده ست مرا؟ چرا انقدر تهی شده ام؟ نه کتاب درستی میخوانم نه فیلم می بینم نه هیچ چیز.. از صبح تا 4 عصر سرکار خوابگاهم. که تمام رمقم را گرفته. بعدش هم کتابی اینجا ندارم که بخوانم و وقت رفتن به کتابخانه را نیز .. انگار که وزنه ای زده اند به زمان و با سنگینی خاصی به پیش می رود. وضع غذا خوردنم بسیار خراب شده.. ناهار که بعد از چهار یک چیزی روبراه می کنم و عصر هم تا زمانی که گشنه شوم هیچ ایده ای برای غذا ندارم و بعدش یک خیار و گوجه ی ساده ..یا تخم مرغ و سیب زمینی. صبحانه هم هیچ .. تنهایی بیش از همیشه آزارم می دهد. هم اتاقی هام خیال امدن ندارند. میم هم شش روز از دوره اش گذشته و مانده 24 روز دیگر.. یعنی یک عمر.. چهارشنبه میروم خانه و این خیال کمی دلخوشم میکند..

نمی دانم چه مرگم شده. حتی اگر بروم هم امید ندارم بهبود پیدا کنم... من روزهای خوش با عشق بودنهام را میخواهم.. روزهای خوش مراقبه هایمان و آرام شدنمان..

 چطور می شود باور داشت این روزها به پایان می رسد؟ چطور می توان پذیرفت که این شب هجران را سحری در راه است.. این فصل از زندگی ام که از شهریور 96 شروع شد به کلی عجیب بود و هست.. دارم خودم و توانایی های خودم را کم کم می شناسم..امروز یکی از بزرگترین مشکلات خوابگاه را با آرامش خاصی حل کردم و در چند مورد هم با بی تجربگی عمل کردم.. حالا درست خواهد شد.. اگر در اینجا میم  را داشتم و غروبها میرفتم در خانه خودمان،  دیگر غمی نداشتم.. پایان نامه البته داستان جدایی است.. چقدر در تنگنا هستم.. راضی نیستم از این گذران وقت و در عجبم چقدر این وقت را نیاز دارم.. اما خب ناچارم تحمل کنم.

نوشتن کمی سرحالم می آورد اما تاثیرش دقیقا تا نوشتن آخرین کلمه است.. آخرین کلمه که تمام می شود سرخوشی من هم تمام می شود و ای داد.. دوباره برمیگردم به روزمره ی لعنتی ام. کاش کتاب داشتم اینجا.. یک عالمه کتاب میخواهم که خودم را لابه لای عوالمشان گم کنم... نکند کتاب هم افیون روح است.. نکند فیلم هم؟..این حس تهی بودن از چه چیز می آید؟ چرا عشق این همه آدم را سرشار می کند؟ فکر می کردم کار حال مرا خوب خواهد کرد .درصورتی که اینطور نبود.. کار هم لذتی کوتاه مدت بود.. بعدش نیاز بود معنایی برای زندگی ام دست و پا کنم.. انگار این نارضایتی بشر همیشگی است.. کاش فرصت می یافتم درست و حسابی چند دوره بنشینم و شکل بگیرد خمیرمایه ی وجودم.. کاش هوس سیگار برود .. هوس گوشت برود.. هوس سکس برود.. کاش روی خوش روزگار زودتر می آمد.. می دانی الان هیچ چیز ناگوار نیست ..اما این حس خالی بودن دست از سرم برنمی دارد.. این چک کردن مدام گوشی از کجا می آید.. اگر نتیجه تهی بودن نیست پس چیست؟

16 مهر 96

پ.ن: حالا خیلی از آن روزها گذشته... حالا دیگر آن اسما را نمی شناسم...آن روزها هنوز میم مال من بود و جای نبودنش حفره نبود..با اینکه نبود!
  • Asma Za

نظرات  (۱)

عشق معجزس....
امید
دلیل
نفس
واسه زندگی کردنه
زندگی به معنای واقعی بدون عشق ممکن نیست
پاسخ:
زندگی بدون لنگر ممکن نیست.. عشق یه لنگر بزرگه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی