دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب

روزمره نویسی 2

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ب.ظ


از خواب بیدار شدم. روز سختی رو پیش روم داشتم. باید می­رفتم قزوین پیش استاد راهنمام. یه نسخه چاپی از رساله مو بهش می­دادم و درمورد مقاله م ازش چند تا سوال می­پرسیدم. قزوین رفتن همیشه برام سخت بوده.. آدمایی که اونجا می­بینم انگار ناشناخته ان.. غیر قابل نفوذ.. نه اینکه این مشخصه قزوینی ها باشه! نه! اونجا و اون آدما(اهل هر شهری که باشن) این مشخصه رو تو ذهنم تولید می­ کنه. راه طولانی رفت به چک کردن بیخودی توییتر گذشت. بعد از رسیدن به دانشگاه نونَوار مهرماه و پرینت گرفتن ، رفتم تو ساختمان آینده پژوهی پیش استاد راهنمام. اونجا مسئول خوابگاه سابق و مسئول امور دانشجویی رو دیدم که سابقا همکارشون بودم و بهم لطف زیادی همیشه نشون میدن. بعد از گپ و گفت با اونا رفتم پیش راهنمام که معاون دانشجویی دانشگاس و همیشه سرش شلوغه. پیش مسئول دفترش نشسته بودم و گپ می زدیم که گفت خانم شما خیلی کارت خوبه چرا برای هیأت علمی و پژوهشگر نمونه اقدام نکردی؟ گفتم مشکلات شخصی و فلان که گفت خانم غ (همکلاسیم که حتی نمی تونه از رو حافظ رو هم بخونه) پژوهشگر نمونه شد و  داره کلی تلاش می کنه برای هیأت علمی و... دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم... ای نظام سفله پرور... به جان خودم من اگه معلم دبیرستانش بودم بهش دیپلم انسانی هم نمی دادم چه برسه دکترای ادبیات!

سعی کردم به خودم مسلط شم .. بعد از رفتن مهمون دکتر، رفتم اتاقش، به وضوح باهام مهربون بود. کارو بهش تحویل دادم فرم گزارش عملکرد سه ماهه رو دادم امضا کرد و برای مقاله هم تماس گرفت که زودتر کارمو بررسی کنن .. داشتم از اتاقش میومدم بیرون که یه نارنگی بهم داد.. محبت بی سابقه.. خیلی کم مهربون می شه ولی وقتای مهربونیش همه ی خاطرات  تلخ گذشته هامونو می بخشم. میدونم چه فشاری روشه و باید بیشتر درکش کنم.

اون فرم عملکرد رو مدیر گروه هم باید امضا کنه . رفتم دم اتاقش تو دانشکده. نبود . بهش زنگ زدم گفت نیم ساعت دیگه میام. بی هدف رفتم رو صندلی های سالن دانشکده نشستم به انتظار و ... چند دقیقه بعد پسری اومد نشست کنارم(که به دلایل خاصی اینجا بهش می گم صادق هدایت) اول سوالای مربوط به فرم و فلان اینا پرسید و بعد گفت که فلسفه می خونه و از دانشگاه تهران میاد و تخصصش سینما ست و از این حرفا.. وسطای حرفش عذرخواهی کردم و گفتم من برم ببینم استادم اومده.. رفتم و از اون مدیرگروه منحوس که از قضا مشاورمم هست، امضا گرفتم و بردم به آموزش تحویل دادم.. تو راه برگشت بودم که صادق هدایت از پشت سر صدام زد که کارتون راه افتاد؟  برگشتم و دیدم یکم لنگ می زنه.. خودشو بهم رسوند و دوباره شروع به صحبت کرد.. بوضوح علاقه شو برای ارتباط داشتن می دیدم.. اما باید فرار می کردم.. باید از هر کی که میخواست دروغ بزرگتری بهم بگه فرار می کردم.. با یه بهونه الکی باهاش خداحافظی کردم و پریدم توی سلف .. اما نگاه لحظه آخر و شوقش برای صحبت کردن رو هرگز فراموش نمی کنم!

تموم شد و رفت و رفتم.

تو راه برگشت اهنگ نگار گروه ایهام رو دانلود کردم..سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و اشک ریختم.


  • Asma Za

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی