دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب
۲۰
آذر

شنبه برمیگرده ایران.. امروز دیدم که بعد مدتها تلگرام و واتسبش رو چک کرده.. مثل دویوونه ها خوشحال شدم  .. فقط یه دیوونه می تونه از همچین چیزی خوشحال بشه.. تو این مدت تنها بلایی که سرم نیومده مرگه و اتفاقا مرگ دیگه بلا نیست برام.. یه امنیت غریبه.. 

چه شکلی شده؟ .. لاغر شده! گونه هاش رفته تو و ریش درآورده.. حتما اصرار داره که نزنتشون  تا لاغریش کمتر به چشم بیاد و چهره ش روحانی تر بشه.. حتما یکم پیرتر شده و موهای کنار شقیقه ش سفید شده.. حتما چشماش گود رفته اما تو تصمیمش مصمم تر شده و با خودش میگه از اولشم باید همین کارو می کردیم..

چجوری بهش بگم تمام این مدت درمورد همه چیز باهاش حرف میزدم.. حتی سنگفرش بین خیابونای کتابخونه ملی.. چجور بگم هر بار که میرفتم اونجا جای خالیش یه خنجر تو قلبم می کرد.. چه جور بهش بگم تو بد کردی ولی من به بدی هات هم وفادارم.. چه جور بهش بگم مردای دیگه از اون خیلی بهتر بلدن عاشقی کنن و دل ببرن اما من حالم از همه چیز به هم خورده دیگه! چجور بهش بگم تو بخشی از من شدی دیگه حالا بازم اگه دلت میخواد برو.. من دارمت.. 

۳۰
آبان

عین مجانین سفرتو روزشمار می کنم. آقافرهاد گفت 24 آذر تموم میشه کارت اونجا، یعنی الان 24_25 روزه که رفتی.. یه جوری روزا رو خط میزنم که انگار وقتی برگردی اولین کاری که می کنی اینه که زنگ بزنی و بگی دلم پیشت بود اسما... 

انگار نه انگار حتی وقتی رفتی هم خبر نشدم..


این رنج از توان شونه هام بیشتره

۲۴
آبان

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می کشت

قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود


از این گریه ها  ژاپنی ها برق تولید نمی کنن هنوز؟ 

۱۶
آبان

لااقل از تو خاطره هام نرو..




آهنگ بمون از محسن یگانه درست همونیه که میخواستم بهت بگم ولی .. 

۰۷
آبان

از آشنایی که همه ماجرا میدونست حال میم رو پرسیدم. گفتم روبراهه؟ تاریخ سفرش کیه؟ اوضاش خوبه؟ که گفت میخواستم احوالتو بپرسم... میم پنجشنبه رفت!

دنیا برای چند لحظه ایستاد. اشک پر شد تو چشمام. مگه ممکن بود من این همه بی خبر بمونم ازش؟ مگه ممکن بود بی خبر بره.. اما همه چیز فرو ریخت بود و همه چیز ممکن بود. به پنجشنبه فکر کردم. همون روزی که اون ترانه رو گفتم.. باید برای دیگه .. دستای تو سرده. من از تو جا موندم.. موندن برات درده..

یعنی چه حالی داشته وقت بلند شدن هواپیما از رو زمین.خوشحال بوده یا ناراحت.. غم داشته یا حس رهایی.. خیلی پریشونم از این بی خبری.. خیلی ..

5 آبان پرواز داشته. دیروز از اینترنت استفاده کرده.. پس یعنی دیروز روز صفرش بوده و روز آخرش احتمالا 21 آذره... تا اون موقع هیچ خبری نخواهم شنید.. بعدش هم حتما تنها خبری که خبر سلامتیشه رو با آنلاین شدن واتسبش می فهمم. دنیای دون! 

۰۵
آبان


باید بری دیگه

دستای تو سرده

من از تو جا موندم

موندن برات درده

باید می رفتی تو

اینجا برات غم بود

من باورت کردم

تو باورت کم بود

وقت خداحافظ

تصویر تو لرزید

قلبت منو میخواست

پر بودی از تردید

میرم با تقدیرم

می ری با تقدیرت

کی می دونه شاید

چشم خیابونا

دستم رو تو دستت

من رو کنارت دید..

پ. ن. زاهد بودم ترانه گویم کردی

تجربه ترانه گفتن جالب بود.. اشک هایی که کلمه می شن ترانه های منن.. 

۰۱
آبان

پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بود

روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس.. 

دلم میخواست وقتی صائب داشته این بیت رو می گفته کنارش بودم و بغلش می کردم و زار میزدم باهاش.. 

۳۰
مهر

به استاد( پدر معنویم) گفتم چه اتفاقی افتاده گفت من بارها یادآوری کردم . یک مرد یک زن تا آخر عمر...غیر از این درد و رنجه..

چی باید جواب میدادم.. گرفتار رنجی شدم که از آن من نیست.. عهد رو اون شکست.. من نشکستم.. هنوز نشکستم. 

۲۹
مهر


باید بروم..باید بروم به یک جای دور ..یک جایی که آدمیزاد نداشته باشد.. یک جایی که کسی مرا نشناسد.. یکجا که راحت و بدون عذاب وجدان احساس بدبختی کرد.. چقدر بدبختم.. چقدر تهی شدم از زندگی.. این حرفها را نمی شود به کسی زد.. این حرفها برای نگفتن ساخته شده­اند.. اینکه آدمی چقدر حرف دارد و چقدر باید حواسش باشد که حرف نزند پیش کسی.. دلم میخواست میتوانستم از همین لحظه به ابدیت سفر کنم.. دلم میخواست همین لحظه به شکوه مرگ پیوند بخورم.. حیف که پس ازاین زندگی، زندگی دیگری وجود دارد و رنجِ پس از رنج در سرنوشت ما رقم خورده است.  حیف که پس از این زندگی، زندگی دیگری باشد..


 انگار که تمام تجربیات همین عمر بیست و هشت ساله برای ابدیت کافی است.. چقدر درد دارم و چقدر خاطره.. چقدر حسرت و چقدر رنج در دل.. کاش آدمی قلب نداشت.. قلب که مزخرف است یک تکه گوشت بی مصرف لعنتی.. کاش آدمی احساس نداشت...همین احساس ما را به جنون کشیده است همیشه... چقدر احساس تنهایی دارم و چقدر احساس نفهمیده شدن.. چقدر دلم میخواهد دیوانگی کنم و بگذارم بروم.. دلم میخواهد زیر تمام قول و قرارهای مزخرفم بزنم..درست است.. تمامشان قدر پِهِن ارزش ندارد. اگر داشت که دیگران انقدر راحت زیر قرارشان نمی­زدند و انقدر راحت قرار جدیدی وضع نمی­کردند.. اگر قدرت داشتم یک اسلحه برمی داشتم و آدمهای احساساتی را با یک شلیک خوشبخت میکردم.. آدمهای احساساتی، زیادی، زندگی و جزئیات آن را می بینند.. این ها یا باید تمام سهم زندگی را داشته باشند یا هیچ چیزش را.. اگر به من باشد میگویم بهتر است بروند و سرشان را بگذارند و یک گوشه بمیرند و جای رباتها را تنگ نکنند.. تا دیگر بی خیال و بی هوا با رباتها نرد عشق نبازند و باز بازی را واگذار نکنند..


می دانی ..یک وقت هایی حس می کنم چقدر خوشبختند آنها که قلب را کنده اند و دارند زندگی می کنند.. بدون قلب بودن نعمت بزرگی است.. از کسی ناراحت نمی شوی و به کار کسی کار نداری و قلبت برای کسی نمی رود و دل سپرده­ی کسی نیستی.. شاید همه ی اینها با آموزش ممکن باشد .. نمی دانم.. مثلاً مادرهایمان یادمان می دادند که دل باختن عاقبت ندارد.. یادمان می دادند که دل بستن رنج است و رنج .. یادمان می دادند قوی باشیم !


می دانم که همه­ی این حرفها پوچ است. این چیزها یاد دادنی نیست. در خون آدم یا هست و یا نیست.. من بیچاره از روز نخست در خونم بود دلدادگی.. ها..هنوز هم در خونم جریان دارد.. کاش میشد آدم به خودش دستور بدهد هی دیوانه ! بس است برایت ..


اما همه ی اینها کشک است.. اصلاً بحث عشق و دلدادگی که نیست.. بحث فهمیدن همدیگر است. ما اصولاً هم را نمی فهمیم.. چرا اینطور است؟ چقدر رنج آور است. چرا انقدر تلاش می کنیم و عاقبت به نتیجه ای نمی­رسیم؟ من چرا نمی توانم درست حرف بزنم.. نمی توانم منظورم را به کسی بفهمانم؟ چرا انقدر بی زبانم .. در خودم فرو می روم و خودخوری می کنم.. همه ی حرفها را هم می ریزم توی خودم.. حرفها می روند توی سرم و دیوانه ام می کنند.. می جوند و می جوند مرا.. انباشته می شوند .. بعد از من یک هیولای مالیخولیایی می سازند که خودم را به در و دیوار می زنم تا بمیرم! کاش بمیرم! کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم. اشک آمد توی چشمهام و گلوله شد.. گفتم باید این بار اشکم را تبدیل به واژه کنم.. تا شروع به نوشتن کردم دیدم اثری از اشک نمانده.. همه اش را نوشته بودم.. من باید بیشتر می­نوشتم.. باید روزانه یک صفحه می نوشتم .اگر پشت خاطره نویسی ام را که تا لیسانس ادامه دادم می گرفتم شاید یک چیزی می شد..خب نشد در این زندگی... شاید یک زندگی دیگر.. یک وقت دیگر..


چند وقت است دارم توی نامه های سیمین به جلال در سفر امریکایش زندگی می کنم.. چقدر همزمان خوشبخت و بدبخت بودند. خوشبخت به خاطر نامه نوشتن ..آن هم به آن جزئیات.. من هرگز آن جزئیات زندگی ام را نتوانسته ام به کسی بگویم.. نه اینکه نخواسته باشم نه.. کسی نخواسته بشنود و یا اصلاً فضای اینجور حرفها نبود.. چه صمیمیت و چه آشنایی ای  با هم دارند که آنطور از هم گله می کنند حتی.. میدانی ما نوع گله هایمان هم ربط به میزان صمیمیتمان دارد.. وقتی با کسی خیلی آشنایی و دوستش داری و عشق بین تان صمیمیت خاصی داشته به او می گویی فلانی چرا نبوسیدی م و چرا نوازشم نکردی.. به غریبه تر ها گله می کنی که پارسال دوست امسال آشنا و توی دلت هم می گویی انشالله سال بعد غریبه باشیم.. چه می شود که بعضی روحها با هم آنقدر آشنا و صمیمی اند و انقدر گله هایشان هم شبیه دلبری است.. سیمین سیاه سوخته ی قصه دلباخته ی جلالک آشفته است.. چقدر سیمین قوی است.. کاش شبیه سیمین قوی بودم.. شبیه سیمین می توانستم چهار کلمه بنویسم.. کاش شبیه سیمین عاشقی و وفاداری و چشم پوشی بلد بودم.. کاش جلال نمی رفت با آن زنک فرنگی .. کاش می ساخت به طبیعتش و هوس بچه را خاموش می کرد در دلش.. کاش عشق، سیمین را انقدر نمی گداخت.. چقدر سیمین سیاه سوخته را دوست دارم.. چقدر قوی است و چقدر خوب دلداری می دهد جلال را در دوری.. کاش مرا هم دلداری می دادند که طاقت بیاورم این دوری را..این حال خراب تر از خراب را..


دیوانه تر از دیوانه شده ام.. میم  بیچاره را هم آن سر دنیا به گریه انداخته ام.. کاش بلد بودم خودم را دلگرمی بدهم.. کاش بلد بودم سرم را گرم کنم.. اما من که سرم مدام گرم کار و درس است.. وقت اضافه ای ندارم ..اما لعنتی قلب بی صاحب دمارم را درآورده.. مدام به تردیدم می اندازد که دوستت ندارد.. ببین زنگ نمی زند.. تو را از یاد برده.. حتما دختری کسی دلش را برده که یادت نمی کند حتا..چرا می گوید وقت ندارد برایت.. چرا تلخ ترین حرفها و دشنامها را وقتی که می داند حالت خراب است به زبان می آورد.. کاش (میمَ)م انقدر دمسردی نمی کرد با من و من هم این همه وسوسه و تردید به دل نمی آوردم در این دوری.. کاش بالاخره یک روز می فهمیدیم این زایده که قلبش می نامند به چه درد می خورد بالاخره.. چرت می گویم باز!


25 شهریور1396


۲۹
مهر

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

اما نگفت چطوری طاقت بیار وقتی اون پیمان شکن  زندگیت بوده.. 

۲۸
مهر

به صورتت دست می کشم. جای زخمهای روی پیشونیت که از بچگی ت جا مونده رو می بوسم. گونه های کوچیکتو لمس می کنم. ته ریش و صورت استخونی و سفیدت رو بین دو تا دستام می گیرم. لبهای پوسته شده و قلوه ایت رو لمس می کنم. چقد صورتت سرده. چقدر باید رو عکست زوم کنم تا تموم شه عمرم؟ شب سیاه!

چرت می نویسم امشب. شیدا شدم. چند روز دیگه میری؟ بدون من میری؟

فایده ای داره التماس.. نداره؟ شنیده ام عزم سفر کرده ای؟ هوای دلدار دگر کرده ای.. اونجا که میری نمیدونم کجاست.. زمین شادیه یا جای غماست... تو رو بخدا اگه میشه تنها نرو... بگذر از این سفر تو بی ما نرو ...

چی شد که اسما رو.. چرا من خوب نمیشم. این زخم دلتنگی چیه که هرشب سر باز می کنه و تا صبح می سوزه؟

 چرا رو عکست زوم می کنم.. چرا دارم خودمو نابود می کنم.. من همه ی تو رو می شناسم. کلاهت.. لباسی که برات خریدم.. بادگیر آبیت.. کفشای تئاترت.. شلوار سرمه ایت. . گوشی اپلت... دستای ظریف و روشنت.. 

چرا صفحه گوشس تار میشه.. چرا عکست دیگه واضح نیست.. چرا اشک اومده و همه چی خیس خیسه.. 

چرا بختم خواب خوابه.. 

۲۵
مهر

از کجا باید شروع کرد؟ از کجا شروع کنم که به این تهی درونم برسم.. چه شده ست مرا؟ چرا انقدر تهی شده ام؟ نه کتاب درستی میخوانم نه فیلم می بینم نه هیچ چیز.. از صبح تا 4 عصر سرکار خوابگاهم. که تمام رمقم را گرفته. بعدش هم کتابی اینجا ندارم که بخوانم و وقت رفتن به کتابخانه را نیز .. انگار که وزنه ای زده اند به زمان و با سنگینی خاصی به پیش می رود. وضع غذا خوردنم بسیار خراب شده.. ناهار که بعد از چهار یک چیزی روبراه می کنم و عصر هم تا زمانی که گشنه شوم هیچ ایده ای برای غذا ندارم و بعدش یک خیار و گوجه ی ساده ..یا تخم مرغ و سیب زمینی. صبحانه هم هیچ .. تنهایی بیش از همیشه آزارم می دهد. هم اتاقی هام خیال امدن ندارند. میم هم شش روز از دوره اش گذشته و مانده 24 روز دیگر.. یعنی یک عمر.. چهارشنبه میروم خانه و این خیال کمی دلخوشم میکند..

نمی دانم چه مرگم شده. حتی اگر بروم هم امید ندارم بهبود پیدا کنم... من روزهای خوش با عشق بودنهام را میخواهم.. روزهای خوش مراقبه هایمان و آرام شدنمان..

 چطور می شود باور داشت این روزها به پایان می رسد؟ چطور می توان پذیرفت که این شب هجران را سحری در راه است.. این فصل از زندگی ام که از شهریور 96 شروع شد به کلی عجیب بود و هست.. دارم خودم و توانایی های خودم را کم کم می شناسم..امروز یکی از بزرگترین مشکلات خوابگاه را با آرامش خاصی حل کردم و در چند مورد هم با بی تجربگی عمل کردم.. حالا درست خواهد شد.. اگر در اینجا میم  را داشتم و غروبها میرفتم در خانه خودمان،  دیگر غمی نداشتم.. پایان نامه البته داستان جدایی است.. چقدر در تنگنا هستم.. راضی نیستم از این گذران وقت و در عجبم چقدر این وقت را نیاز دارم.. اما خب ناچارم تحمل کنم.

نوشتن کمی سرحالم می آورد اما تاثیرش دقیقا تا نوشتن آخرین کلمه است.. آخرین کلمه که تمام می شود سرخوشی من هم تمام می شود و ای داد.. دوباره برمیگردم به روزمره ی لعنتی ام. کاش کتاب داشتم اینجا.. یک عالمه کتاب میخواهم که خودم را لابه لای عوالمشان گم کنم... نکند کتاب هم افیون روح است.. نکند فیلم هم؟..این حس تهی بودن از چه چیز می آید؟ چرا عشق این همه آدم را سرشار می کند؟ فکر می کردم کار حال مرا خوب خواهد کرد .درصورتی که اینطور نبود.. کار هم لذتی کوتاه مدت بود.. بعدش نیاز بود معنایی برای زندگی ام دست و پا کنم.. انگار این نارضایتی بشر همیشگی است.. کاش فرصت می یافتم درست و حسابی چند دوره بنشینم و شکل بگیرد خمیرمایه ی وجودم.. کاش هوس سیگار برود .. هوس گوشت برود.. هوس سکس برود.. کاش روی خوش روزگار زودتر می آمد.. می دانی الان هیچ چیز ناگوار نیست ..اما این حس خالی بودن دست از سرم برنمی دارد.. این چک کردن مدام گوشی از کجا می آید.. اگر نتیجه تهی بودن نیست پس چیست؟

16 مهر 96

پ.ن: حالا خیلی از آن روزها گذشته... حالا دیگر آن اسما را نمی شناسم...آن روزها هنوز میم مال من بود و جای نبودنش حفره نبود..با اینکه نبود!
۲۵
مهر
من نمی تونم ننویسم. این تنها راهیه که خالیم می کنه. تو اگه می تونی نیا! اگه می تونی نخون!
۲۴
مهر

وقتی تنهام می­نویسم.. وقتی خیلی تنهام بیشتر می­نویسم مثل همین روزا..تنها چیزی که نجاتم می ­ده نوشتنه. قدیم­تر فقط برای یه مخاطب می نوشتم ولی الان برای همه ی آدمایی که گذارشون به وبلاگم می افته می نویسم. نوشتن ما رو به هم ربط می ده. نوشتن از زخم های مشترک ما رو به هم وصل می­ کنه و در نهایت خواننده ها  خودشون می شن صاحب اون نوشته، از بس که حرف دل اوناس..نوشتن برای اونا منو متعهد می کنه به بودن.. مثل دیدار استاد.. چهارشنبه ها میرم تهران تا پای مثنوی ساعت اول و کشف المحجوب ساعت دومش بشینم. نگاه پر معنی شو روی خودم حس می کنم دوباره و این قشنگترین شانس زندگی منه!

بار قبلی که دیده بودمش چهار سال پیش بود وقتی که از زندگی بریده بودم. می خواستم انصراف بدم. دو ترم دکتری گذشته بود و من دیگه دلیلی برای ادامه ش نداشتم. دانشگاهی که قبول شده بودم تمام آرزوها و هدف هامو نابود کرده بود. همه چیز افتضاح بود و من دیگه نمی تونستم طاقت بیارم. رفتم پیشش چون اون همیشه بهترین راهو میذاشت جلوی پام. نه اینکه بشینه درد و دلامو گوش بده و بهم راهکار بده.. نه! لابلای درس دادناش یه چیزی می گفت که جواب تو بود. یا حداقل من جوابمو می گرفتم. اون روز هم بعد دو سال رفتم پیشش ..لابلای حرفاش گفت زندگی خیلی جدیه بچه جان! اصلا ساده نیست. گفت عقب نشینی نکن! این خلاف تعهد ما به بودنه!

من برگشتم تو زندگیم.. برگشتم و کج دار و مریز ادامه دادم. انصراف ندادم. فقط یه ترم مرخصی گرفتم تا خودمو پیدا کنم و بتونم چیزای نامطلوبو نادیده بگیرم. حالا بعد چهارسال دوباره برگشتم به دست هاش.. بعد یه اتفاق .. یه درد عمیق.. یه جدایی ...یه ناباوری بزرگ..

ایمان دارم امنیت دستاش دوباره پناهم میشه.. ایمان دارم چشمهاش فانوسیه که بهم فرداهای روشن رو نشون میده.. ایمان دارم دوباره به بودن متعهد میشم..

چهارشنبه ها.. مفتح شمالی.. تربیت معلم سابق(خوارزمی کنونی)..دکتر محمود عابدی.

 


۲۳
مهر
 

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار

که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

۲۳
مهر


از خواب بیدار شدم. روز سختی رو پیش روم داشتم. باید می­رفتم قزوین پیش استاد راهنمام. یه نسخه چاپی از رساله مو بهش می­دادم و درمورد مقاله م ازش چند تا سوال می­پرسیدم. قزوین رفتن همیشه برام سخت بوده.. آدمایی که اونجا می­بینم انگار ناشناخته ان.. غیر قابل نفوذ.. نه اینکه این مشخصه قزوینی ها باشه! نه! اونجا و اون آدما(اهل هر شهری که باشن) این مشخصه رو تو ذهنم تولید می­ کنه. راه طولانی رفت به چک کردن بیخودی توییتر گذشت. بعد از رسیدن به دانشگاه نونَوار مهرماه و پرینت گرفتن ، رفتم تو ساختمان آینده پژوهی پیش استاد راهنمام. اونجا مسئول خوابگاه سابق و مسئول امور دانشجویی رو دیدم که سابقا همکارشون بودم و بهم لطف زیادی همیشه نشون میدن. بعد از گپ و گفت با اونا رفتم پیش راهنمام که معاون دانشجویی دانشگاس و همیشه سرش شلوغه. پیش مسئول دفترش نشسته بودم و گپ می زدیم که گفت خانم شما خیلی کارت خوبه چرا برای هیأت علمی و پژوهشگر نمونه اقدام نکردی؟ گفتم مشکلات شخصی و فلان که گفت خانم غ (همکلاسیم که حتی نمی تونه از رو حافظ رو هم بخونه) پژوهشگر نمونه شد و  داره کلی تلاش می کنه برای هیأت علمی و... دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم... ای نظام سفله پرور... به جان خودم من اگه معلم دبیرستانش بودم بهش دیپلم انسانی هم نمی دادم چه برسه دکترای ادبیات!

سعی کردم به خودم مسلط شم .. بعد از رفتن مهمون دکتر، رفتم اتاقش، به وضوح باهام مهربون بود. کارو بهش تحویل دادم فرم گزارش عملکرد سه ماهه رو دادم امضا کرد و برای مقاله هم تماس گرفت که زودتر کارمو بررسی کنن .. داشتم از اتاقش میومدم بیرون که یه نارنگی بهم داد.. محبت بی سابقه.. خیلی کم مهربون می شه ولی وقتای مهربونیش همه ی خاطرات  تلخ گذشته هامونو می بخشم. میدونم چه فشاری روشه و باید بیشتر درکش کنم.

اون فرم عملکرد رو مدیر گروه هم باید امضا کنه . رفتم دم اتاقش تو دانشکده. نبود . بهش زنگ زدم گفت نیم ساعت دیگه میام. بی هدف رفتم رو صندلی های سالن دانشکده نشستم به انتظار و ... چند دقیقه بعد پسری اومد نشست کنارم(که به دلایل خاصی اینجا بهش می گم صادق هدایت) اول سوالای مربوط به فرم و فلان اینا پرسید و بعد گفت که فلسفه می خونه و از دانشگاه تهران میاد و تخصصش سینما ست و از این حرفا.. وسطای حرفش عذرخواهی کردم و گفتم من برم ببینم استادم اومده.. رفتم و از اون مدیرگروه منحوس که از قضا مشاورمم هست، امضا گرفتم و بردم به آموزش تحویل دادم.. تو راه برگشت بودم که صادق هدایت از پشت سر صدام زد که کارتون راه افتاد؟  برگشتم و دیدم یکم لنگ می زنه.. خودشو بهم رسوند و دوباره شروع به صحبت کرد.. بوضوح علاقه شو برای ارتباط داشتن می دیدم.. اما باید فرار می کردم.. باید از هر کی که میخواست دروغ بزرگتری بهم بگه فرار می کردم.. با یه بهونه الکی باهاش خداحافظی کردم و پریدم توی سلف .. اما نگاه لحظه آخر و شوقش برای صحبت کردن رو هرگز فراموش نمی کنم!

تموم شد و رفت و رفتم.

تو راه برگشت اهنگ نگار گروه ایهام رو دانلود کردم..سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و اشک ریختم.


۲۲
مهر

من تحمل این بارو ندارم.. به دوشم سنگیینی می کنه.. یه لحظاتی هست که مث یه قرن می گذره.. میدونم ازون خواباس که هر تقلایی میکنی بیدار نمیشی ولی تو روخدا یکی بیدارم کنه..

ازون خوابا که هیچ کی صداتو نمی شنوه.. فریاد میزنی تقلا می کنی . قلبت می کوبه تو سینه.. ولی کسی نمی شنوه.. نمی بینه چه رنجی می کشی.. من هیچ چی نمی خوام.. فقط بیدارم کنین.. 

چرااااااا هنوزززززز باااااورم نمیشهههههههه؟ 

۲۱
مهر

اگه مهرماه پارسال بهم میگفتم مهر سال بعد دیگه میم رو نداری.. باورم میشد؟ 

هرگز باور نمی کردم.. مهر پارسال داشتم با همه می جنگیدم که باید برم  هند.. تنهایی.. برای چی؟ فقط برای اینکه ببینمش بعد اون همه دوری! 

تک تک سلولهام میخواست وصل شه بهش! 

دنیا چقدر عجیبه! اما چون زمان وجود داره اعجاب برانگیز بودنش کمتر به چشم میاد! 

کاش بتونم ننویسم ازش.. کاش دستامو ببندم! 





۲۰
مهر

محله‌ها دندان شیری

پیچ شمیران دندان آسیاب
میدان رسالت دندان نیش
چهارراه ولیعصر دندان عقل
هر دندانی را که از شهر کشیدند
جای خالی‌ش را زبان می‌زنم

برج‌ها در جای قرارگاه‌های دنج ما کج درمی‌آیند

فک شهر در ایستگاه پایانی پیاده شده
و قطار ایستگاه به ایستگاه فروتر می‌رود

تهران به پیرمردی می‌ماند که دندان‌هاش را دانه دانه با انبر کشیده‌اند
و بنا بر دستور جدید شهری
کارگران توی دهانش مشغول کارند

و این آب‌نمای وسط همت
برای شستن این همه رنگ خاکستری کفایت نمی‌کند

به جای خالی پیچ شمیران
به جای خالی تو
به جای کوچه‌هایی که با تو پیاده می‌رفتم
نانوایی که از آن نان می‌گرفتیم
بقالی که برایت بستنی یخی خریدم
کافه‌ای که دست‌های ما را با هم آشنا کرد
زبان می‌زنم

شهر کج درمی‌آید
برج میلاد کج می‌شود
و کلاهش را بالاتر می‌گذارد

کارگران مشغول کارگرند
و از بین من و تو که نخ هم رد نمی‌شد
اتوبانی گذرانده‌اند

به جای خالی تو
زبان می‌زنم

زبانم می‌برد
بزرگراه را خون برمی‌دارد
                                                                        پوریا عالمی

۱۹
مهر

آب جوش رو ریختم توی لیوانم.. نشستم روی صندلی های بیرون بوفه..همون صندلی سفیدای قد بلند. پودر هات چاکلت رو ریختم توی آب.. بوی شربت سینه می­داد. داشتم فکر میکردم طعمش واقعا مهم نیست الان فقط میخوام یکم سرحالم بیاره.. هر وقت میرم کتابخونه ملی، از لحظه لحظه ای که از دست می دم عذاب وجدان می گیرم.. این همه راه رو گز می کنم و امیدوارم یه فایده ای حداقل داشته باشه.

تو افکار خودم بودم و چشمام به قاشقی بود که می چرخوندمش تو لیوان.. اون میزی که آخرین بار روش نشسته بودیم و هر دو گریه می کردیم خالی بود.. داشتم به جای خالیش نگاه می کردم.. جای خالی ای که هیچ وقت پر نمیشه. همون لحظه یه گروه دختر و پسر از تو بوفه اومدن بیرون.. یه لحظه جا خوردم یکی شون شبیه میم بود. هول شدم و زل زدم به تک تک شون. یکی شون سروش صحت بود. اونم همزمان تو چشمای مضطربم زل زد. بعدم نگاهشو برگردوند و نشستن رو میز. تقریبا بیشتر وقتا میاد اونجا.

بیشتر از ده دقیقه طول کشید تا آروم شم. اینجا بهترین جایی بود که میتونستم بشینم سر پایان نامه م، اما الان فقط برام خاطرات رو زنده می کنه.. سعی می کنم بی اعتنا بشم ولی هرکی بهم خیره میشه میترسونتم.. نکنه امروز اومده باشه! نکنه با هم رو در رو شیم! نمی خوام ببینمش  دیگه.. هیچ وقت.. هرگز!