روزمره نویسی 1
آب جوش رو ریختم توی لیوانم.. نشستم روی صندلی های بیرون بوفه..همون صندلی سفیدای قد بلند. پودر هات چاکلت رو ریختم توی آب.. بوی شربت سینه میداد. داشتم فکر میکردم طعمش واقعا مهم نیست الان فقط میخوام یکم سرحالم بیاره.. هر وقت میرم کتابخونه ملی، از لحظه لحظه ای که از دست می دم عذاب وجدان می گیرم.. این همه راه رو گز می کنم و امیدوارم یه فایده ای حداقل داشته باشه.
تو افکار خودم بودم و چشمام به قاشقی بود که می چرخوندمش تو لیوان.. اون میزی که آخرین بار روش نشسته بودیم و هر دو گریه می کردیم خالی بود.. داشتم به جای خالیش نگاه می کردم.. جای خالی ای که هیچ وقت پر نمیشه. همون لحظه یه گروه دختر و پسر از تو بوفه اومدن بیرون.. یه لحظه جا خوردم یکی شون شبیه میم بود. هول شدم و زل زدم به تک تک شون. یکی شون سروش صحت بود. اونم همزمان تو چشمای مضطربم زل زد. بعدم نگاهشو برگردوند و نشستن رو میز. تقریبا بیشتر وقتا میاد اونجا.
بیشتر از ده دقیقه طول کشید تا آروم شم. اینجا بهترین جایی بود که میتونستم بشینم سر پایان نامه م، اما الان فقط برام خاطرات رو زنده می کنه.. سعی می کنم بی اعتنا بشم ولی هرکی بهم خیره میشه میترسونتم.. نکنه امروز اومده باشه! نکنه با هم رو در رو شیم! نمی خوام ببینمش دیگه.. هیچ وقت.. هرگز!
- ۹۷/۰۷/۱۹