عزیزم، هیچ وقت آدم سر از کار روزگار در نمی آورد.
تمام تلاشم این بود که خانواده ام را نجات دهم و اسباب کوچکی برای تغییر باشم..
درس خواندم و خودم را از خیلی چیزها محروم کردم و درست آنجا که فکر میکردم راه را
درست آمده ام، جهنم را به چشم خود دیدم...
حالا که این حرفها را برای تو مینویسم چندین ساعت از آن گریهی بی
اختیار توی ماشین میگذرد.. برق رفته است.
توی تاریکی با چشم های ورم کرده و خیس برایت مینویسم ..یک روز به دستت خواهد
رسید.. یقین دارم...کار روزگار را که می دانی.. چند گله از این زندگی روی دلم
مانده ..بگذار برای تو بنویسم.. حداقل برای یک نفر وچه بهتر که آن هم نزدیک ترین
فرد این چند وقت اخیر... چندسال اخیر و شاید تمام عمرم.. من تصمیمم را گرفته ام..
البته می دانی که نیازی به گرفتن تصمیم نبود. چه تصمیمی برای رفتن و چه سمت رفتن
میگیرد شاخهی رها شده روی رود؟
من ناگزیر از این تصمیمم...بماند این حرف..
بگذار کمی گله کنم جانانم.. از آدمها بگذار گله کنم...تو
به مادرت گفته بودی دلم نمی آید اسما را ناراحت کنم و تنهایش بگذارم . مادرت به من گفت زندگی با دلسوزی ارزشی ندارد. می دانم که حتما سوء تفاهم شده.. چیز دیگری گفته
ای و او چیز دیگری فهمیده.. مگر نه این است که بارها به عشقت اعتراف کرده ای و اگر
غیر از این باشد که مرگ را چه بی اندازه
میستایم...
او گفت از مادر وبرادرهایم گله دارد که مراقبم نبودند و
اینک باید تاوانش را بدهم.. چه چیز مرا چنین خوار وزبون و نالایق کرده است ؟
گفت خودت را ارزان در اختیار گذاشتی و راست می گفت.. بهای داشتن من چقدر بود برای
تو؟ هیچ.. من خودم را ارزان فروخته بودم و چه خوب که این حرفها را از مادر تو
شنیدم.. حالا دیگر چیزی به عنوان آبرو پیش خانواده تو ندارم. پدر، مادر و خواهرت
مخالف منند و مرا لکه ننگ زندگی شان میدانند.. مادرت چند بار توی حرفش به اختلاف
خانوادگی مان اشاره کرد و اگر ذره ای
برایم مبهم بود که نگاه آنها به من چطور است حالا دیگر ابهامی وجود ندارد.
چه سیاه بخت عروسی و چه سیاه تقدیری! ببین اسمای تو چه روزگاری را می گذراند..
تنها کمکی که به تو و خودم و این زندگی میتوانم بکنم این
است که خیال تو را بابت آمدنم به زندگی ات راحت کنم. من هرگز عروس تاج کاغذی تو
نخواهم بود. هرشخص دیگری غیر از من که پا
به خانه ی تو بگذارد عزیز و محترم خواهد بود و من می دانم که آدمها چقدر بی رحم و
دل سنگند و مرا به خاطر جرمی که از سر سادگی مرتکب شدم؛ قضاوت خواهند کرد. باکی
ندارم از این حرفها.. و میدانی که «همهی لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی
گردد» . نشد و نبود.. عشق سرگشتگی بود.. گمشدگی بود.. تنهایی بود و تهمت و
حرمان...
عشق طعم عطش بود وسالیان سال انتظار آب! و هرچه که بود برای
من انتخاب نبود..بخشی از ماجرایم بود. ماجرایی که از آن و چند و چونش برائتی نمی
جویم.. چه کند کلاغی که توی دره ی لاشخورها الماس دیده است؟
کاش می شد بعد از من تمام وسایلم را تو نگه داری... تمام
عکسها و یادگاری هایمان پیش تو باید بماند.. پیش تو امن تر است! محرم ترین آدم به
آن عکسها و خاطرات و احوال..
باید بخوابم..
8 مرداد 1397