هزار زندگی
پسری مجار بودم . کنار دانوب کتاب میفروختم و ساز دهنی می زدم. بعضی شب ها گرسنه میخوابیدم و زمان برایم مفهوم ویژهای نداشت. یک روز عصر دختری که به دنبال کتاب خاصی می گشت چند سوال از من پرسید و بعد از چند دقیقه با یک کاسه سوپ برگشت. بدون هیچ حرفی کاسه را گرفتم و چند لحظه مکث کردم و به دنبال حرف مناسب گشتم. منتظر حرفی نبود. رفت. تنها چیز ویژه ای که در آن دختر نظرم را جلب می کرد سادگی باشکوهش بود. هیچ چیز ویژه و خاصی در وجودش نبود و ویژه تر از همه این بود که بر ساده بودن نیز اصراری نداشت و این منحصر بفردش میکرد. از فردای آنروز عصر ها می آمد کنار بساطم می نشست و چند دقیقه به صدای ساز دهنی ام گوش می داد. او را می شناختم و شک نداشتم روزی با او عهد و قراری گذاشته ام. چیزی به خاطرم نمی آمد. یک روز آمد کنارم نشست. دامن بلند بنفشش روی پاهایم افتاد. بی مقدمه گفت: مرا به خاطر داری؟ چطور می توانستم آن چشم های تیله ای قهوه ای رنگ با مژههای کم رنگ را فراموش کنم؟ آن لبخند ناشیانه... دهانی که در هر سکوت به دنبال کلمه جدید می گشت و عمدتاً چیزی نمی یافت. همه را به خاطر می آوردم ولی عهد و قرارمان را نه.. گفت قرار بود تا هزار زندگی با هم باشیم و هر بار که مردیم باز به دنبال هم بگردیم و همدیگر را پیدا کنیم. همه چیز را به خاطر آوردم ولی سرنوشت زندگی پیشین مان را نه.. از او پرسیدم و گفت روزی به تو خواهم گفت . روزها گذشت و من هر روز عاشق تر و سر مست تر از روز پیشین بودم. روزی ازروزها که کنار دانوب زیبا قدم می زدیم، از او پرسیدم آیا تا آخر عمرمان با هم خواهیم ماند؟ گفت چه اهمیت دارد؟ در زندگی بعدی هم را خواهیم یافت! قلبم فشرده شد.. گفتم کداممان خواهیم رفت؟ گفت همیشه من می روم. گفتم چرا؟ حالا که همدیگر را یافته ایم چرا از وجود هم سیراب نشویم؟ گفت وابستگی را تاب نمی آورم. گفتم بدون تو دیگر نمی توانم زندگی کنم. گفت این خبر بدی است. مغموم و گرفته شد. گفت پس وقت رفتن رسیده است. خشمگین شدم و گفتم تا هزار زندگی حتی اگر بازت یابم عاشقت نخواهم شد.به دنبال کلامی گشت. چیزی نیافت و دست آخر بی خداحافظی رفت.
دیگر او را ندیدم.
در زندگی بعد دختری بودم ایرانی، شکل و شمایل و نام خانوادگی ام به قومی قدیمی می برد. عاشق کتاب بودم. گمکرده ای داشتم که در بین کتابها به دنبالش میگشتم. عصر یک روز اسفند ماهی بود. باران نم نمی می امد که بوی فروردین داشت. از دور دیدمش. در ایستگاه اتوبوس منتظرم بود. کنارش ایستادم. لبخند زد. تردید داشتم اما لبخندش را پاسخ دادم. لبهای اشنایش به دنبال حرفی می گشت. پس از چند لحظه گفت: لباست به اندازه ی کافی گرم است؟ گفتم خوب است. بدون هیچ حرفی سوار اتوبوس شدیم و کنار کوه رسیدیم. به قله که رسیدیم مهتاب شده بود. گفت مرا شناختی؟ پسرکی شاعر بود و سه تار می زد. در دلم گفتم: هزار زندگی....و تو هر بار می روی؟ بدون اینکه چیزی بگویم گفت: بالاخره همه مان می رویم! گفتم چرا هزار زندگی به دنبالم خواهی گشت و هزار زندگی تنهایم خواهی گذاشت؟ گفت این سوال را تو باید پاسخ دهی! من خواهم رفت. تو چه می کنی؟
گفتم برای هزار زندگی دوستت خواهم داشت با اینکه می دانم هر بار می روی.. لبخند ناشیانه ای روی لبهایش نقش بست. گفت خوب است. باید بزرگ شویم!
- ۹۷/۰۶/۱۰