از نامه های قدیمی 1
از رفتن تو تا این لحظه چیزی ننوشته ام عزیزم.. حتما می پرسی این لحظه یعنی کی؟ چه وقت؟ امروز سه روز است که صدایت را نشنیده ام و این نشنیدن صدایت مانند روزگار پیش از این نیست.. امید فردا یا روز دیگر در من مرده است. یک ماه دیگر یعنی چند روز دیگر عزیزم؟.. ببخش که حال خوشی ندارم.. ببخش که هیچ وقت، وقتی تو را ندارم ، حالم خوب نخواهد شد.. ببخش که نشدم آنی که خواستی..می خواستی... ببخش که قوی نیستم.. ببخش که باز هم همان اسمای تنهای شعرهای تو هستم.. ببخش که روزگار.. تو حرفهای مرا نمی فهمی عزیزم! می دانم.. می دانم که دیگر از جنس هم نیستیم.. تو رفته ای و هر لحظه قوی تر و قوی تر می شوی.. انقدر قوی که تاب می آوری این دوری وهمه ی دوری های دنیا را.. عزیزکم حالا که این کلمه ها با سرعت عجیبی نوشته می شود من تنها هستم مثل همیشه.. تقدیر آدم همه جا با او می رود .... تنهایی سرنوشت پیشانی نوشت من است. توی این خراب شده که همه اتاقها لاجرم 4 یا 5 نفرکنار هم چپیده اند و آرزوی مرگ هم را دارند باز هم من تنها هستم..
اشک ها سر می خورند و بغض می ترکد و صدای های هایم را خفه می کنم و بغض دشنه مانندم را روی این صفحه کلید بیچاره خالی می کنم. به چه امید.. این که روزی تو بخوانی که محال است..می دانم ! نه خودم این را برایت میفرستم و نه تو آنقدر دوستم داری که نوشته هایم را زیر رو کنی.. به امید چاپ شدنش هم نمی نویسم زیرا این خزعبلات مجنون وارم چه دردی از کسی دوا خواهد کرد.. حقیقتش را بخواهی برای بچه یا نوه ام هم نمی نویسم زیرا ادامه نداشته باشم بهتر است.. می خواهم ابتر و بریده باشم ..حیف هر زحمتی برای این دنیای وارونه! این جای این دست نوشته دوباره بغضم می ترکد.. لعنت به این دنیا.. چرا انقدر خالی ام و تلخ ...چرا گذشته شبیه خواب نیمه تمام دم صبح است.. چرا همه چیز اینطور تمام شد.. چرا من اینجام توی شهری که می دانستی آنهمه دوستش ندارم.. چرا خودم را بسته ی این شهر کردم با این کار ..اولین بار است که اینطور اشکها موقع نوشتن رو لب تاب می افتنند. چشمهایم تار شده.. عزیز جان .. کاش صدایم را می شنیدی.. کاش نمی رفتی.. چقدر برای تو این جمله ها رنج آور وکسالت الود است..غروب بهناز دختر اتاق بغلی می گفت گریه کرده وفاطمه تسکینش داده.. اسمای بیچاره کاش تسکینی می یافتی.. کاش کسی در آغوشت می کشید و به تو نوید تمام شدن این روزها را می داد..
اصلا بحث آمدن یا نیامدن تو نیست.. بحث دیگری است..عزیز جانم من تهی شده ام.. من از پس هیچ کاری برنمی آیم.. من اینجا چه می کنم؟ دلم می خواهد تمام قانون ها را بشکنم.. من می خواهم سرکشی کنم و به این دنیا پشت پا بزنم.. وقتی این دنیا انقدر نا مردمی می کند بگذار تمام قوانینش را زیر پا بگذارم و بدش را خوب و خوبش را بد جلوه دهم... کاش اسمایت بمیرد...کاش دنیا نجات پیدا کند..
نوشتن آدم را به خودش خوب می شناساند.. مثلا نیمی از این حرفها به گوش خودم هم اشنا نیست چه رسد به تو.. اما واقعی است...شاید مثل همیشه این حرفها را به اختلال ماهیانه ی هورمون هایم ربط می دهی اما در عمق قلبت می دانی که چقدر دروغ است. من یک لحظه هم با رفتنت موافقت نکردم و هرگز از ته قلبم راضی نشدم اما رفتی.. این روزها و این احوالم قابل پیش بینی بود.. این که به چه خفت و تنهایی ای باید تن بدهم آشکارم بود.. تو رفتی و می دانستی چقدر ناراضی ام.. از تو گله نمی کنم ..این بخت اسماست که تو همین اندازه دوستش داری.. این بخت اسماست که تو این همه ساده این جدایی را تاب می آوری.. از هیچ کداممان پنهان نیست که هربار حرف دلتنگی زدی دلیلش سوال احمقانه من بوده که گفته ام دلت تنگ شده یا نه که کاش زبانم بریده بود و مجبورت نمی کردم از چیزی حرف بزنی که باورش نداشتی واز دلت نمی جوشید.. عزیزک ساده ام تو دروغگوی بدی هستی.. باور کن.. هربار که تلاش میکردی مکالمه را به سمت خداحافظی ببری می فهمیدم.. هر بار که مجبور میشدی کلمه ای برای دلخوشی من درباره ی دوری و دلتنگی بگویی می فهمیدم.. من میفهمیدم که آنجا برای تو خوب است.. انقدر که برگشتن را طول خواهی داد.. چقدر؟ نمی دانم.. همین الان اگر بودی از تو می پرسیدم که بین من و هندت یکی را انتخاب کن.. هندت با همه ی آرزوهایت که فکر میکنی در هند به ثمر می نشیند... چه سوال احمقانه و تکراری ای .. هند تو اولویت توست.. تو مرا خواهی گذاشت و هندت را خواهی برگزید زیرا این تمام خواسته تو از زندگی است.. آدمهای عامی عشق را علم کرد اند تا زندگی تهی خود را معنا دهند.اصلاً عشق افیون توده هاست.. تو به این چیزها نیازی نداری.. عشق تو در زندگی هند توست.. هند که می گویم منظورم همان رهایی است به نماد... می دانم که خوب می فهمی .. یاد آن شعرت افتادم
هند چشمان تو می بینم و هندم هوس است طوطی قصه در اندیشهی ترک قفس است
نفس عشق عزیزت دل من با خود برد سینه آرامگه بازدم آن نفس است..
شعر خوبی گفته ای عزیزجان.. کاش من هم هند دیگری جز تو و کنار تو بودن داشتم.. به جان عزیزت ..آن وقت خیلی خوشبخت تر بودم ..زیرا این همه عشق آدم را به کشتن می دهد..کاش می توانستم لحظه ای مثل عاقل ها حرف بزنم .. مثل عاقل ها رفتار کنم.. کاش هرگز نمی فهمیدی میزان عشقم را.. نمی توانم.. دیگر تشتم از بام افتاده.. نامم بر سر زبان هاست.. من حاضر بودم بمیرم برای دیدن یک ثانیه شیفته شدن تو .. کاش لحظه ای آنطور عاشقم بودی که عاشق امیلی بودی.. چقدر از خودم بیزارم به خاطر این حس.. که وجود دارد و گریزی از آن ندارم.. کاش یک روز تنها یک روز آن جوان ژولیده و بی سر و پا و عاشق را می دیدم که برای امیلی اش شعر فرانسوی می گوید و با سه تار می زند.. این جوان معقول و منطقی قواره تن زنهای معقول و جا افتاده و سر براه است نه اسمای دیوانه..
قربان دل بی دردت؛ اسما
14 مهر96 ساعت 1 :13 بامداد
- ۹۷/۰۶/۱۲