زندگی!
حالا که حقیقت ..حقیقت عریان .. نقاب انداخته .. حالا که کُمِیت عشق هم پیش تازیِ حقیقت لنگ می زند.. حالا که شروع فصل زمهریرستان است.. حالا که خوب زخمم زدی و بر آتشم نشاندی.. با او کاری نداشته باش!.. با خنده هایش که شکوفه بهار است.. با دستهایش که گرمِ تابستان است.. با شعرهایش که رنگارنگِ پاییز است .. با قلبش که سپیدِ برف است..
دیگر آرزوی زیادی ندارم...
همه دار و ندارم را با لبخند جاوید روی لبهاش تاخت میزنم..
وقتی می خندید ..آخ..وقتی..می خندید..
خداحا..