بالاخره مردیم..
دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ
خواب های با آرامبخش خوابای عجیبی ان.. مدام از سطح به عمق و از عمق به سطح در رفت و آمدند..یکی ازونا خوابی بود که چند وقت پیش تو بدترین حال روحیم دیدم.. اون روزا خونه مریم بودم..
روبروی هم نشسته بودیم و به دیوار تکیه داده بودیم و هم رو نگاه می کردیم، یک آن هر دو به طرز با شکوهی حس بی نیازی و اقناع از جهان مادی و یه جور عروج بهمون دست داد و از هوش رفتیم.. تو خوابم از خواب بیدار شدم و با ذکر جزئیات خوابمو براش تعریف کردم.. با لذتی وصف نشدنی و در حالی که چشماش برق می زد گفت: چرا می گی خواب؟ مگه یادت نیست؟ ما مردیم.. بالاخره مردیم..
...
از خواب بیدار شدم.. غروب که دیدمش خوابمو براش تعریف کردم.. چشماش همون برقو داشت اما چیزی نگفت..
- ۹۴/۰۶/۳۰