آرزوها
امروز 24 آبان ماه است . صبح رفتم پیاده روی ..انگار شهر کوچکی که در آن زندگی می کردم را برای اولین بار بود که می دیدم. چرا این همه مدت اینجا را ندیده بودم وسرسری و بی حوصله از زیبایی هایش چشم پوشیده بودم؟ مسیر رفتن به دبیرستانم را انتخاب کردم ..خیابانی به اسم بید مجنون.. اما بید مجنون ها کجا بودند؟ خیابانی که به خاطر بیدهای دیوانه اش مشهور بود حالا هیچ بیدی نداشت اما کماکان پاییزش قشنگ بود.. قشنگ که نه! دیوانه کننده!
آمدم خانه و چیزکی خوردم و مراقبه کردم.. احساس بهت و صاعقه زدگی پریروز جای خودش را به دلزدگی داده بود ولی حالا بیشتر حس رنجوری و ضعف داشتم..گاهگاه هم بغض توی گلوم می آمد که بهش بها نمی دادم تا می گذشت.. توی نشست به پایان نامه ام فکر کردم، به استادی که روحیه مرا نمی شناسد.. و قرار است یکی دو سالی را با جان کندن سپری کنم.. پایان نامه فوق لیسانس هم با خفت گذشت.. کمی غصه خوردم از بی کفایتی استاد راهنمام و نهایتا پاسخ رفتارش را به کارمایش حواله کردم. بعد یاد تو افتادم.. دیدم هنوز رنجورم از ماجرا و حواسم بود که تو همزمان داری تدارک دورهمی با دوستانت را می بینی.. دیدم چقدر فاصله داریم.. ته دلم آرزو کردم شاد باشی همیشه و غصه سراغت نیاید اما احساس تنهایی کردم.. ماهور گفت چند تا هتل تمیز برایم دیده و شماره شان را برایم فرستاد.. بهش گفتم بندها سفت تر از آن چیزی هستند که گمان می کردم...
بعد از نشست توی اینستاگرام میچرخیدم که دیدم دوستی از گذشته تصویری از یکی از نقاشی هام شیر کرده برایش لبخند فرستادم. گفت این کار تو بود؟ باز لبخند فرستادم.. گفت سؤالی بپرسم جواب می دهی؟ گفت چرا دیگر نیامدی؟ چرا رفتی پشت ابر؟ چرا رفتی در محاق؟ چرا دوری کردی از بچه ها؟
اشک دوید توی چشمهام.. گفتم محمدعلی، آن روزگار سپری شده بود... گفتم آدم وقتی جوان است فکر می کند قوی تر از دنیاست..همیشه نخ آرزوهاش توی دستش هست اما پیر تر که می شود وا می دهد.. آرزوها را می سپارد به باد.. بگذار تا بروند .. چه باک! چه باک! وقتی خودمان هم آمده ایم تا برویم...
- ۹۵/۰۸/۲۴