امشب از ترس ندیدن کابوس باید بیدار بمونم و از ترس بیداری و فکر و خیال باید یه آرامبخش بخورم و ..
نه بیداری نه خواب... راه فراری نیست.. باید یه جایی تو زندگیم از پشت بزنم رو شونه خودمو بگم : دو دیقه وقت داری گپ بزنیم؟
امروز زندگی هرچی داشته رو کرده تا مجابم کنه هنوز وقتش نیست..هنوز اتفاقای عجیب تری هستن که باید در برابرشون مبهوت شم.. چرا زمان انقد عجیب و بی ارزشه؟ کجا میخوام برم؟ چرا دستام سرده؟ من کجا خوابم برد؟*
*ح.پناهی