با اینکه نمی شناسمت و هیچ آدرسی هم ازت ندارم و صفر درصد هم احتمال نمیدم این پست رو بخونی، ولی ازت متشکرم که تو پیام خصوصی بهم گفتی به خودت بیا!
با اینکه نمی شناسمت و هیچ آدرسی هم ازت ندارم و صفر درصد هم احتمال نمیدم این پست رو بخونی، ولی ازت متشکرم که تو پیام خصوصی بهم گفتی به خودت بیا!
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی..
قشنگترین بیت در ادبیات فارسیه به نظرم..
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
لعنت.. الان یادم افتاد که همیشه می گفت هیچ وقت تنهات نمیزارم..
پس دروغم می گفت عهد شکن من!
من توی اون خونه ی قدیمی.. بین اون وسایل کهنه و بوی نا گرفته.. بین اون سوسکا و فرشای بیدزده، من بین اون خاطرات آلبومی که تو کمد بود و نفهمیدیم مال کیه، من توی اون آب انبار توی زیر زمین، من توی اتاقی که سالن مراقبه مون بود، من توی اون خونه قدیمی..اون شبی که با قهر و دعوا خوابیدیم و صبح با آشتی بیدار شدیم.. من همون جا.. درست همون جا تا به ابد... جا موندم..
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
فال امروز صبحم بود..
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت
پ. ن: زان یار دلنوازم .. همون مخدوم بی عنایتمو می گم..شکری ست با شکایت... اما خب چاره چیه.. جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
تنها کسی که میتونه بهم حس بی ارزشی بده اونه.
با بی اعتنایی و بی اهمیت شمردن همه چیز مربوط به من
لعنت به من که دلم براش تنگ شد
لعنت به من که بهانه جور کردم برای دوباره دیدنش
لعنت به من که وقتی غمشو دیدم، نرم شدم باهاش
لعنت به من که پیشنهاد مشاوره رفتنمونو پذیرفتم.
لعنت به من که دوباره خودم بهش پیام دادم.
لعنت به من که ..
آدما وقتی کسی دوسشون داره راحت نادیده ش می گیرن..
شما نکنید این کارو . حواستون به کسایی که حواسشون بهتونه باشه...
پر از خشمی ام که نمی تونم از رها شم. زدم بلاکش کردم که دیگه جواباشم نبینم.. حرفای مسخره ای مث من که چیزی نگفتم و اصلا نمی فهمم چته!
از آدمایی که شما رو میندازن تو تله بی ارزشی فرار کنید لطفا.
دیدمش.. رنجورتر و شکننده تر شده بود اما هنوزم حاضر نبود چیزی رو تغییر بده.
از لابلای حرفاش فهمیدم اینجا رو نمی خونه چون از خیلی چیزا که اینجا نوشتم خبر نداشت.
لاغر شده بود. ریش هم گذاشته بود.. دو سه بار بغض کرد و اشکاش اومد.. هنوز باورش نشده جدا شدیم.. لعنت.. خیلی داغون شدم دوباره
عزیزم، هیچ وقت آدم سر از کار روزگار در نمی آورد. تمام تلاشم این بود که خانواده ام را نجات دهم و اسباب کوچکی برای تغییر باشم.. درس خواندم و خودم را از خیلی چیزها محروم کردم و درست آنجا که فکر میکردم راه را درست آمده ام، جهنم را به چشم خود دیدم... حالا که این حرفها را برای تو مینویسم چندین ساعت از آن گریهی بی اختیار توی ماشین میگذرد.. برق رفته است. توی تاریکی با چشم های ورم کرده و خیس برایت مینویسم ..یک روز به دستت خواهد رسید.. یقین دارم...کار روزگار را که می دانی.. چند گله از این زندگی روی دلم مانده ..بگذار برای تو بنویسم.. حداقل برای یک نفر وچه بهتر که آن هم نزدیک ترین فرد این چند وقت اخیر... چندسال اخیر و شاید تمام عمرم.. من تصمیمم را گرفته ام.. البته می دانی که نیازی به گرفتن تصمیم نبود. چه تصمیمی برای رفتن و چه سمت رفتن میگیرد شاخهی رها شده روی رود؟
من ناگزیر از این تصمیمم...بماند این حرف..
بگذار کمی گله کنم جانانم.. از آدمها بگذار گله کنم...تو به مادرت گفته بودی دلم نمی آید اسما را ناراحت کنم و تنهایش بگذارم . مادرت به من گفت زندگی با دلسوزی ارزشی ندارد. می دانم که حتما سوء تفاهم شده.. چیز دیگری گفته ای و او چیز دیگری فهمیده.. مگر نه این است که بارها به عشقت اعتراف کرده ای و اگر غیر از این باشد که مرگ را چه بی اندازه میستایم...
او گفت از مادر وبرادرهایم گله دارد که مراقبم نبودند و اینک باید تاوانش را بدهم.. چه چیز مرا چنین خوار وزبون و نالایق کرده است ؟ گفت خودت را ارزان در اختیار گذاشتی و راست می گفت.. بهای داشتن من چقدر بود برای تو؟ هیچ.. من خودم را ارزان فروخته بودم و چه خوب که این حرفها را از مادر تو شنیدم.. حالا دیگر چیزی به عنوان آبرو پیش خانواده تو ندارم. پدر، مادر و خواهرت مخالف منند و مرا لکه ننگ زندگی شان میدانند.. مادرت چند بار توی حرفش به اختلاف خانوادگی مان اشاره کرد و اگر ذره ای برایم مبهم بود که نگاه آنها به من چطور است حالا دیگر ابهامی وجود ندارد.
چه سیاه بخت عروسی و چه سیاه تقدیری! ببین اسمای تو چه روزگاری را می گذراند..
تنها کمکی که به تو و خودم و این زندگی میتوانم بکنم این است که خیال تو را بابت آمدنم به زندگی ات راحت کنم. من هرگز عروس تاج کاغذی تو نخواهم بود. هرشخص دیگری غیر از من که پا به خانه ی تو بگذارد عزیز و محترم خواهد بود و من می دانم که آدمها چقدر بی رحم و دل سنگند و مرا به خاطر جرمی که از سر سادگی مرتکب شدم؛ قضاوت خواهند کرد. باکی ندارم از این حرفها.. و میدانی که «همهی لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد» . نشد و نبود.. عشق سرگشتگی بود.. گمشدگی بود.. تنهایی بود و تهمت و حرمان...
عشق طعم عطش بود وسالیان سال انتظار آب! و هرچه که بود برای من انتخاب نبود..بخشی از ماجرایم بود. ماجرایی که از آن و چند و چونش برائتی نمی جویم.. چه کند کلاغی که توی دره ی لاشخورها الماس دیده است؟
کاش می شد بعد از من تمام وسایلم را تو نگه داری... تمام عکسها و یادگاری هایمان پیش تو باید بماند.. پیش تو امن تر است! محرم ترین آدم به آن عکسها و خاطرات و احوال..
باید بخوابم..
8 مرداد 1397
ماهور:واقعا بخشیدیش؟
من: گرچه برای نبخشیدنش هزار دلیل داشتم و برای بخشیدنش فقط یه دلیل..
ماهور:میشه پرسید از اون یه دلیل .
من:من بخشیدمش تا بتونم بی اعتنا بشم بهش
بخشیدمش تا بشه مث بقیه برام
مث بقیه که براشون آرزوهای خوب دارم و خیلی هم مهم نیستن تو زندگیم
بخشیدمش تا بتونم از روش رد شم.
هر بار که می گفتم نمی بخشمش یه احساس از اینکه اون ویژه و خاصه بهم دست می داد.
و اینطوری سخت تر بود کندن ازش.
معجزه س ماهور..
کائنات کار خودشو می کنه و اگه اون آدم دلمو شکونده و قولشو شکسته حتما جوابشو می گیره.
چرا من باید این رنجو حمل کنم..
این رنج برای من نیست!
من تا آخرین لحظه به پیمانم متعهد بودم. پس چرا باید بیش از حد رنج بکشم.
فقط یک رنج برای منه
رنج جدایی و کنده شدن از دلبستگی هام که زمان میبره تا خوب شم
من خودمو به خاطر اون آدم مجازات نخواهم کرد!
حالا کمی بهترم..
سوالای بی جواب خیلی کشنده س.. بعد تموم شدن اینجور رابطه ها.. رابطه هایی که با احترام و عشق تموم میشن و تو دلیلی برای تنفر از طرفت نداری و تک تک سلولهات برگشتن بهش رو میخواد، همیشه سوالای بی جواب زیادی برات می مونه.. چرا رفت؟ چی شد رفت؟ چه نقصی داشتم؟ چرا زیر قرارش زد؟ بعد این همه وقت.. این همه سال؟ چرا به خاطرم مبارزه نکرد.. نجنگید؟
باید چجوری خودمو آروم کنم. این سوالا مغزمو نابود کرده.. نتونستم ازش متنفر باشم تا هر لحظه که یادش می افتم بگم بهتر که تموم شد. امروز هم ازش گذشتم. اما واقعا چرا نجنگید؟ پای کسی در میون بود؟
حالم بهتره، سبک ترم. از صبح یه عالمه فایل صوتی دکتر شیری رو گوش کردم. بهش پیام دادم بخشیدمت. امیدوارم همیشه شاد و خوشحال بمونی..
فک می کنم کنش مثبتی بود که حال خودمو اول از همه خوب کرد و رهام کرد از تله رهاشدگی و بی ارزشی..
پیام داد دلم ازت جدا نشده.. جوابی براش نداشتم.
میخوام خودمو ببخشم به خاطر همه این 5 سال که ته دلم میدونستم به هیچ جا نمی رسیم اما ادامه دادم.