خواهم چو راز پنهان..از من اثر نباشد
گوش کن اینم چیزی نیست
جز این چاره ای نیست
گوش کن اینم می گذره
خاطره شو باد می بره
می رقصه.. می ریزه آخرین برگ از درخت
می بنده ..می ره آخر از شهر تیره بخت
تنگ شیشه ای شکست
ما اما دست روی دست
آخرین ماهی هم مرد
آخرین شاخه هم پژمرد
باد ما را با خود خواهد برد
یاد ما را در خود خواهد داشت
آب ما را حل خواهد کرد
شهر ما را بغل خواهد کرد
خزیدن توی لاک تنهایی، بیرون اومدن و ناپدید شدن از شبکه های اجتماعی.. داشتن حداقل دیدار با آدما و اکتفاکردن به خود.. حضور خود.. صرف حضور خود در هستی.. دیدن خورشید.. بستن چشم و حس کردن باد که به پوستت میخوره..کشف لذت خوردن یه استکان چای بدون داشتن انتظار بودن چیز بیشتری.. حل شدن توی لحظه لحظه های تنهایی و شیرجه زدن توی اعماق.. اعماق خودت.. به حدی که دیگه چیزی نخوای.. به حدی که از شتابزدگی گذشته متعجب بشی.. به حدی که از وابستگی های عاطفیت ببری و برگردی به غارت.. به قدری که عاشق بغض های گاه و بیگاه خودت بشی.. که ناز خودتو بکشی.. که محرم اسرار خودت باشی.. که حالتو خوب کنی.. که بخوای خوب باشی .. که یادت بره چقدر پیر شدی از درد.. از رنج وابستگی به دیگری.. دیگران.. به خودت بگی بسه.. و عمیقا خودت بس باشی برای خودت..
اتاقی از آن خود نوشته ویرجینیا وولف
...
حقیقتا ماجرای زندگی خود ویرجینیا بیش از کتاب روم تاثیر گذاشت..