دستخون

...

تمام عمر به دنبال گشتمت
تمام عمر
دریغا..
آنگاه یافتمت که قطره قطره
از میان انگشتانم
بر زمین چکیده بودی..

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۲۷
    نه
محبوب ترین مطالب

روزمره نویسی 1

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ب.ظ

آب جوش رو ریختم توی لیوانم.. نشستم روی صندلی های بیرون بوفه..همون صندلی سفیدای قد بلند. پودر هات چاکلت رو ریختم توی آب.. بوی شربت سینه می­داد. داشتم فکر میکردم طعمش واقعا مهم نیست الان فقط میخوام یکم سرحالم بیاره.. هر وقت میرم کتابخونه ملی، از لحظه لحظه ای که از دست می دم عذاب وجدان می گیرم.. این همه راه رو گز می کنم و امیدوارم یه فایده ای حداقل داشته باشه.

تو افکار خودم بودم و چشمام به قاشقی بود که می چرخوندمش تو لیوان.. اون میزی که آخرین بار روش نشسته بودیم و هر دو گریه می کردیم خالی بود.. داشتم به جای خالیش نگاه می کردم.. جای خالی ای که هیچ وقت پر نمیشه. همون لحظه یه گروه دختر و پسر از تو بوفه اومدن بیرون.. یه لحظه جا خوردم یکی شون شبیه میم بود. هول شدم و زل زدم به تک تک شون. یکی شون سروش صحت بود. اونم همزمان تو چشمای مضطربم زل زد. بعدم نگاهشو برگردوند و نشستن رو میز. تقریبا بیشتر وقتا میاد اونجا.

بیشتر از ده دقیقه طول کشید تا آروم شم. اینجا بهترین جایی بود که میتونستم بشینم سر پایان نامه م، اما الان فقط برام خاطرات رو زنده می کنه.. سعی می کنم بی اعتنا بشم ولی هرکی بهم خیره میشه میترسونتم.. نکنه امروز اومده باشه! نکنه با هم رو در رو شیم! نمی خوام ببینمش  دیگه.. هیچ وقت.. هرگز!


  • Asma Za

نظرات  (۱)

  • علی زیرایی
  • وب جالبی دارید تبریک
    پاسخ:
    ممنونم که می خونید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی